روز پنجشنبه ی هفته ی پیش با یه دنیا خستگی از بیمارستان بیرون اومدم.
خستگی جسمی خیلی آزارم نمی داد ، بیشتر روحم خسته بود .
این بار مثل همیشه بیمارستان رو ترک نکردم ... تمام وسایلم رو جمع کردم و با رختکن ، کمد ، بخش و بیمارستان خداحافظی کردم . مهمترین چیزی که از اونجا بیرون بردم دلم بود که خیلی شکسته و خسته شده بود .
روحم از دل سنگ و گستاخ آدم ها خسته شده بود ... دلم از زبون تیز و رفتار بی ملاحظه ی مردم شکسته بود ...
نمی تونم مثل این آدمها باشم . نمی تونم یاد بگیرم بی تفاوت شدن و گستاخ شدن رو ... خودشون میگن عادت کردیم !!! نمی فهمم چطور میشه عادت کرد ؟؟؟
کارم سخت بود اما می تونستم دوسش داشته باشم چیزی که توی این 3ماه هر کاری کردم نتونستم تحمل کنم بی وجدانی افراد بود .
برخلاف میل سرپرستار با همه خداحافظی کردم . خیلی ها (پرسنل آی سی یو) گفتن برو استراحت کن و برگرد اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم . سرپرستار گفت تا پایان تاریخ مجوزت، نیروی ما هستی و بعد با شوخی گفت : شاید سرت به سنگ خورد و برگشتی ...
من آدم اونجا نبودم ...
از همه ی کسانی که با شوق و دلسوزانه به من آموزش می دادند متشکرم . (خانم غفوریان ، آقای آخوند زاده ، خانم سرچاهی ،آقای دهقان ، آقای فتوت ، آقای رنجبر ، خانم ثانوی ، آقای سلطانی ، ... ) ببخشید اگر کسی به گردنم حق داشت و اسمش رو فراموش کردم .
راستی خانوم پورموسی عزیز (کمک بهیار)، که با مهربونی هاش و کلام دلنشینش همیشه بهم روحیه میداد که بتونم ناملایمتی ها رو تحمل کنم . خانوم پورموسی خیلی دوستون دارم .
این 3ماه کار دانشجویی همش بدی نبود. غیر از تکنیک های درمان و پرستاری چیزهای دیگه ای هم یاد گرفتم و آدمهای خوب هم بودند اما گاهی اینقدر بدی ها زیاد میشن یا اینقدر آزار دهنده میشن که خوبی ها نمی تونن جبرانشون کنند.
...
در پایان ... کاش خوبی ها و آدمهای خوب بیشتر از بدی ها و آدمهای بد بودند
دست خودم نیست ...
دست خودم نیست که وقتی تو را روی آن صندلی چرخ دار می بینم که سالهاست همراه و همسفرت شده ، هم ذوق می کنم و هم چشمانم خیس می شود ... از فکر پاهایت که زودتر از تو عزم فردوس کردند و کمتر از تو توان ماندن داشتند ...
دست خودم نیست که وقتی از تو و دوستانت می شنوم بغض گلویم را می فشارد و هیچ نمی تواند جلو باران اشک هایم را بگیرد .
سرفه هایت دل سیاهم را می خراشد و به یادم می آورد که چقدر دور شده ام و تنها یک جمله در آن حال توانم گفت : ای کاش ... .
و بعد تمام وجودم پر می شود از ای کاش های کوچک و بزرگ که از دست داده ام یا دستم از آن کوتاه است .
از شما خجالت می کشم ...
نمی دانم مرا خواهید بخشید ؟!
به من بگو ... به من بگو ای دلاور ، از درد های جسمت و از دردهای روح بزرگت ...
نبینم دردت ای جانان که درمانی ندارم
نبینم اشکت ای جانان که من جانی ندارم
می دانم گله مندی و می دانم دلگیری ...
ای شیر زن ، نکند بر ذهنت گذشته باشد که درد های دل دردمند تو و صبوری ات را از یاد برده ام !
یادم هست و فراموش نمی کنم تو را ...
می دانم دلی داری پر ز درد که هیچکس جز خدا از تمامیت آن آگاه نیست . خوب به یاد دارم که چگونه دوش به دوش مردان اسلحه به دست گرفتی و به یاد دارم صبرت را بر داغ فرزندانت ، همسرت ، پدرت و برادرانت .
و چه خوش گفت که : از دامن زن ، مرد به معراج می رود .
من امروز و در این لحظه تا پایان زندگی ام به شما و دوستان شهیدتان قول می دهم که هرگز فراموش نکنم.
من به فرزندم خواهم آموخت که آزادی دروغین را نپذیرد و آزاده زندگی کند . به او خواهم آموخت راه و رسم تو را ... خواهم آموخت ...
چقدر بعضی ها حواسشون جمع هست ، یا شاید چقدر بعضی ها ارادتمند هستن ، یا چقدر بعضی ها لایق هستن ... نمی دونم خلاصه اینکه من یکی از اون افراد نالایقم!
چند ساله دارم از این خیابون میرم و میام ؟! تا الان دقت نکرده بودم گنبد حرم آقا از اینجا معلومه !!! تازه اونجا هایی که می دونم هم حواسم نیست و نمی بینم ! دانشگاهمون خیلی نزدیک حرم هست اما من اکثر اوقات حتی موقع رد شدن از خیابون سمت راست رو نگاه نمی کنم که چشمم به گنبد بیفته (موندم چطوری از خیابون رد شدم ! چرا تصادف نکردم اونم با رانندگی خوشگل مردم این شهر ؟!)
وقتی می بینم یه نفر ایستاده به احترام و سلام میده تازه یادم میاد حرم اینجاست !!!
......................................
یه چند وقته پی بردم خیلی آدم ساده ای هستم ، زود باور می کنم ، زود خر میشم ، زود قانع میشم ... یعنی کافیه طرف یه کم با قدرت حرف بزنه حتی اگه دروغ هم بگه باور می کنم ، کافیه یه کم با مهربونی باهام حرف بزنن حتی اگه نخوام هم خر میشم !!!
......................................
من چرا اینقدر رویا پردازم ؟!
......................................
به نظرتون روزی میرسه که یک پرستار توی ایران واقعا مقام و منزلت و وظایف واقعی پرستار که براش تعریف شده رو داشته باشه ؟!
آقای رنجبر می گفت چون تا دیروز همه ی پرستارها زن بودن راحت حقشون رو می خوردن ولی حالا که تعداد ما (یعنی پرستارهای مرد) زیاد شده خیلی چیزی عوض میشه و پرستاری توی ایران پیشرفت خواهد کرد و جایگاه خودشو پیدا خواهد کرد !
( به قول داداشی خدا کنه این دروغ ها راست باشه !!!)
......................................
چقدر این چند روزه از ادامه تحصیل و دکترا شنیدم !
صبح دانشگاه که بودم بچه ها راجع به دکترا حرف می زدن ، استاد سر کلاس از دکترا می گفت و داداشی توی خونه در این مورد حرف می زد . تازه هفته پیش هم توی بیمارستان بحثش بود...
......................................
تعطیلات وسط هفته ! تا حالا تجربه نکرده بودم ... به نظر خوب میاد ...
......................................
هر ترم تصمیم میگیرم درس بخونم و درس هر روز رو همون روز بخونم . ماه اول خیلی خوبه و من روحیه عالی دارم . از ماه دوم دیگه از درس خبری نیست و فقط شب امتحان ، یا از ترس درس پرسیدن گاهی نگاهی به جزوه و کتاب میندازم . این میشه که معدل من از سال پیش دانشگاهی که افت تحصیلی داشتم تا همین حالا که دانشجو هستم توی یک بازه خاص ثابت شد و تکون نخورد !
خدا بگم چیکار کنه اون کسی که اولین بار مسبب این افت تحصیلی شد.
......................................
من یه 206 تیپ 6 اتومات می خوام . همین حالا لطفا !
......................................
این همه مرطوب کننده خارجی و آنچنانی با قیمت های نجومی خریدم هیچ کدوم به صورتم نساخت !!! همین داروگر با عصاره گل همیشه بهار که ساخت کشورمون هست رو 2 ماه هست دارم استفاده می کنم نه تنها با پوستم خیلی خوب ساخت ، حتی احساس می کنم یه کمی پوستم شادابتر هم شده ! تازه قیمتی هم نداره
......................................
از همین لحظه می خوام خوب باشم توی همه چیز . تصمیم گرفتم این ترم سنت شکنی کنم و معدل الف بشم مثل قدیما (آرزو بر جوانان عیب نیست)
یه روزی ... آهنگ موبایلم اونو صدا میزد
یه روزی ... صدای ضبط تاکسی که ترانه های ناجور میذاشت آزارم میداد تا حدی که دلم می خواست گریه کنم
یه روزی ... وقتی با اسم آقا شوخی میشد از کوره در می رفتم و امکان نداشت ساکت بمونم
یه روزی ... اگه نمازم قضا میشد دلم بدجوری می گرفت
یه روزی ... وقتی حتی گردی کامل صورتم که پوشوندنش واجب نیست رو نامحرم میدید حس خوبی نداشتم و سریع خودمو می پوشوندم
یه روزی ... شب های جمعه جایی جز مسجد نداشتم
یه روزی ... مال و ثروت ذره ای اهمیت نداشت
یه روزی ... درس که می خوندم واقعا احساس می کردم عبادته
یه روزی بود که اینقدر توی باتلاق دنیا فرو نرفته بودم
از خودم بدم میاد ... دلم می خواد از خودم فرار کنم و دیگه به اون روز فکر نکنم !!! (شاید اگه فکر کنم از اول همین اندازه بد بودم اینقدر وجدانم ناآروم نباشه)
هنوز شیرینی اون روزهای خوب رو زیر زبونم حس می کنم
خدایا کمکم کن . دستم رو بگیر و نذار غرق بشم ... آمین
حضرت علی (ع) :
سه چیز بلغم را برطرف می سازد و حافظه را تقویت می کند 1- مسواک زدن 2- روزه داری 3- خواندن قرآن
در احادیث علاوه بر این 3 اصل که باعث افزایش حافظه می شود از مواد غذایی هم نام برده شده که برخی باعث افزایش حافظه و برخی باعث کاهش حافظه می شود که در ادامه آنها را خواهم گفت اما جالب است بدانید که زیاده روی در خوردن عامل مهمی برای فراموشی و کاهش حافظه می باشد
خوردن این مواد باعث افزایش حافظه می شود :
کندر
کرفس (فراموش نکنید که پختن سبزیجات بسیاری از خواص آنها را از بین می برد پس توصیه می شود تا می توانید سبزیجات را خام مصرف کنید)
عسل (ناشتا مصرف شود)
کشمش قرمز ( 21 عدد از آن را به صورت ناشتا مصرف کنید )
خوردن این مواد باعث نسیان و فراموشی و ضعف حافظه می شود :
سیب ترش
پنیر
گشنیز
خیار چنبر
...............................................................
برای مطالعه ی بیشتر:
- توکه، روبرت، چگونه حافظه برتر داشته باشیم، ترجمه ساعد زمان، تهران، ققنوس، 1379.
- عبدالکریم قریب، 57 درس برای تقویت حافظه، تهران، اختران، 1380.
- رضا کُرمی نوری، روان شناسی حافظه و یادگیری، با رویکردی شناختی، تهران، سمت، 1383.
http://www.rasekhoon.net/library/content-85911-16.aspx
یادم شده بود که تابستون هست و تعطیلات!
هر چند مسافرتمون رو رفتیم و کلی هم خوش گذشت
مدتی هست که بی برنامه زندگی می کنم ... نه ! شاید درست نباشه که بگم بی برنامه ادامه دادم شاید بهتره که بگم اجازه دادم برنامه ها من رو اداره کنند نه اینکه من برنامه ها رو
خلاصه اینکه الان به خودم اومدم که برنامه ای برای روزهای آینده در نظر بگیرم
راستش قبل از اینکه بیام و بنویسم حرفهای دیگه ای داشتم اما ... حالا بماند که چرا ، همه چیز از سرم پرید.
چندین کتاب توی قفسه دارم که مدتی هست دنبال فرصت برای مطالعه شون میگردم و هنوز شروع نکردم و همینطور قراری که با همکارها برای تلاوت قرآن گذاشتیم ، اون هم دست نخورده باقی مونده.
راستش همیشه مشکل بزرگم "شروع" هست نمی دونم از چی و از کجا باید شروع کنم . استارت و شروع هر کاری شاید سخت ترین قسمت اون کار باشه. حداقل برای من اینطور هست.
خوب بهتره همین حالا با یکی از همون کتاب ها شروع کنم و یک تقسیم بندی و برنامه درست برای تلاوت قرآن در نظر بگیرم.
تابستون سال پیش حتی فکرشو نمی کردم موقعیتی برام ایجاد بشه و بتونم یه جایی فعالیتم رو شروع کنم و حالا یک موقعیت خیلی خوب دارم و به خاطرش اگر چندین سال هم بگذره باز هم از خدا تشکر می کنم . باید تا جایی که می تونم از این موقعیت کمال استفاده رو داشته باشم.
قراره از همین حالا 3سال و نیم یک پرستار باشم . اینکه دوست دارم یا نه ، سخت هست یا آسون ، دیگران چه حرفهایی می زنند و ... نباید منو آزار بده . نمی تونم این موضوع رو تغییر بدم اما می تونم برخلاف 3سال گذشته طوری ادامه بدم که به خاطر گذر این زمان احساس نکنم این مقدار از عمرم به بطالت گذشته
گفتم عمر ، چرا ما آدم ها فراموش می کنیم که فرصت کوتاهی برای زندگی داریم؟! روز حساب ... خندونیم یا گریون؟ ... فقط می تونم بگم : می ترسم !!!
خدایا؛ همه ی ما رو کمک کن تا بنده ی خوب تو باشیم و در راهی قدم برداریم که تو دوست داری
خدایا؛ اگر تو نخوای هیچ کدوم قدرتش رو نداریم
خدایا؛ عمری رو به بدی گذروندم . دستم رو بگیر یا غفار الذنوب ، یا ارحم الراحمین
آمین ...
سنی بود . اهل تایباد. دوتا پا ، دست چپ و سرش شکسته بود. ضربه ای که به سرش وارد شده بود زیاد بود طوری که هوشیاریش رو آورده بود پایین و توی ICU بستری شده بود. دقیقا نمی دونم چه مدت آورده بودنش. به تاریخ بستریش زیاد دقت نکردم. امروز GCS ش رسید به 13 و رژیم غذایی معمولی براش شروع شد . فردا از ICU میره بخش . از دین و مذهب و محل زندگیش چیزی نمی دونستم یعنی هیچکس نمی دونست. از اینکه حالش خوب شده فوق العاده خوشحال بودم . موقع کنترل GCS وقتی می دیدم حرفامو می فهمه و کارایی که ازش می خوام اطاعت می کنه (مثلا حرکت دادن دست و سر و چشماش) خیلی ذوق کرده بودم . تازه تراک رو خارج کرده بودیم هنوز نمی تونست خوب از تارهای صوتیش استفاده کنه ولی تلاشش برای حرف زدن و کلمات ضعیفی که می گفت منو خیلی خوشحال می کرد .
توی بیمارستان سوانح امدادی شهید کامیاب از تمام کشور ایران افرادی رو داریم که اونجا بستری شدند . نه فقط از کشور ایران حتی از کشورهای دیگه و حتی افراد مجهولی که هیچ نام و نشونی ازشون ندارند اینجا پذیرش میشند.
من بخش ICU2 این بیمارستان مشغول به کار شدم .
بخش جالبی هست . حالا بهتون میگم چرا :
برای هیچکس مهم نیست که روی اون تخت ها کی خوابیده . حتی خیلی وقت ها از سرگذشت بیمار چیزی نمی دونند . همه فقط سعی می کنند اون کسی که روی تخت خوابیده هرچه سریعتر بهبودی پیدا کنه . برای کسی مهم نیست که چه دین و مذهبی داره و از کجای کره خاکی اومده . زبان ، نژاد ، مذهب ، زشت و زیبا ، زن و مرد ، ثروتمند و فقیر ، ... همه با هم یکسان هستند. تنها تفاوت، مشکل جسمی هر فرد هست که براساسش برنامه درمانی می ریزند . با بیمار براساس میزان نیازش به سرویس های درمانی رفتار میشه نه شخصیت و نژاد و مقام ! شاید بگید خوب همه جا و توی تمام بخش ها اینطوری هست . اما اینجا کمی متفاوت هست و این موضوع خیلی قوی تر حس میشه . دلیلش رو زیاد نمی دونم شاید چون بیمار نمی تونه با پرسنل ارتباط چندانی برقرار کنه و همه جور قشری پیدا میشه ؛ معمولا بیمارستان های دیگه تصادفات و سوانح و مخصوصا بیمارهای مجهول رو پذیرش نمی کنن.(حالا به هر دلیلی اینطوریه دیگه).
اینجا مدام منو یاد مرگ و قبر و ... میندازه . بعد از مرگ ما رو توی قبر میذارند . شاید سنگ و رنگ و لعاب بیرونی قبر ها با هم فرق کنه اما اون زیر ... قبر ها یک اندازه ی مشخص دارند و آدمی که اونجا می خوابه هر کسی می خواد باشه ، اندازه قبر و لباس همه یکی هست و هیچ فرقی بینشون نیست . وقتی خاک رو روی بدنمون می ریزند تازه تفاوت ها شروع میشه ... توی این دنیا چقدر خوب بودی ؟ چقدر بد بودی ؟ . با هرکدوم مطابق با اعمالش برخورد میشه و اونطور که سزاوار هست .
اونجا یه موقعیت جالب دیگه هم داره اینکه آدم درک می کنه که چقدر موجود ضعیفی هست و این بدن با این همه شگفتی و پیچیدگی و قدرت ، فقط یک جسم نحیف و ضعیف هست که خیلی راحت از پا درمیاد. گاهی با خودم میگم من و امثال من چقدر احمقیم که گاهی به این جسم ضعیف و فانی افتخار می کنیم و یا حتی به خاطرش فخر می فروشیم !!!
خلاصه از اینکه اونجا هستم با تمام مشکلاتش ، خطراتش (از هر 3 بیمار یک نفر یا +HIV و یا +HBS !!! بیماری های واگیردار دیگه بماند )، استرس فراوونش ، سختی کارش و ... خوشحالم ... .
خواستم دستانم را بلند کنم ... زنجیر های محکم و سنگینی را حس کردم که گویی مانع می شد
خواستم پا از زمین بردارم ... پاهایم تکان نمی خورد ، احساس کردم هر لحظه بیشتر فرو می روم ! گویی در باتلاق دنیا اسیر شده ام
مدتی است این حس را دارم ، که هر لحظه بیشتر و بیشتر فرو می روم
دلم می خواهد فریاد کشم :
آی دنیا !!! بند و گل و لای خود را از پای من بگشای ! بگذار دستانم آسمان را هم حس کند
(نوشته شده در : تهران - ولیعصر - پشت ترافیک)
امروز نزدیک طلوع صبح پنجره اتاقم رو باز کردم
صدای پرنده ها ... نسیم ملایم صبح ... خیلی دلنشین بود ...
مدت زیادی نگذشت که صدای نقاره خونه بلند شد!
نمی دونستم صدای نقاره خونه ی آقا (ع) از اینجا (خونه ی جدیدمون) شنیده میشه !
همه چیز زیباتر شد ...
یک صبح زیبا ... یک شروع زیبا ...
.: Weblog Themes By Pichak :.