سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من عاشق بعد از ظهر های بهاری هستم . عاشق این هوای تمیز روز بعد از بارندگی هستم . عاشق این هوای معتدل ...

امروز آزمون سختی داشتم. از ساعت 3 تا 5 بعد از ظهر آزمون طول کشید . دیگه نفسمون بالا نمیومد . آخرین روز بخش اتاق عمل و آخرین روز کارورزی سال 90 بود .

از بیمارستان که اومدم بیرون نفس عمیق کشیدم . هوا خیلی تمیز و روح نواز بود . خورشید می درخشید اما خیلی ملایم ، انگار با انگشتان نورانیش نوازشت می کرد . گهگاهی نسیمی ملایم حالمو دگرگون می کرد.

اینقدر هوا خوب بود که دلم نمی خواست به خونه برگردم! همه ی سختی امتحان ، برخورد سر سختانه ی استاد ، مشکلات زندگی و دنیا ، درد و رنج ها و ... همه و همه با یک نفس عمیق توی این هوای بهاری پرکشید و رفت .

یاد بچگی ها افتادم .

توی این روزها با پیک بهاری بدو بدو میومدیم خونه و خوشحال که خانوم معلم گفته دیگه از فردا مدرسه تعطیله ، عیدتون هم مبارک .

مامان ، عمه معصومه و عمه فاطمه مشغول پخت شیرینی عید بودند.

گاهی که هوا مثل امروز خوب میشد مامان تالار یا همون ایوان و یا به قول قدیمی ترها بهارخواب رو فرش می انداخت. چای ، میوه ، شیرینی و آجیل می آورد . بزرگتر ها (مامان ، عمه معصومه ، عمه فاطمه و مادربزرگ) می نشستن دور هم مشغول بگو بخند و یا کارهایی با هم (مشترک) انجام می دادن و از هوای خوب لذت می بردند . ما بچه ها هم توی حیاط بازی می کردیم یا اینکه مشغول تلویزیون می شدیم .

عمه معصومه سالهاست که دیگه بین ما نیست ...

هر چی خاطره خوب از گذشته و بچگی دارم با عمه معصومه رنگ گرفته . انگار با رفتنش رنگ های قشنگ رو برد . سالهاست که دیگه جمع های فامیلی دوست ندارم. دقیقا از همون روز که عمه پرکشید و رفت .

عمه جونم الهی که نور به قبرت بباره هیچ وقت فراموشت نمی کنم . کاش اینقدر زود نمی رفتی . اگه الان پیش ما بودی زندگی خیلی بهتر از این بود (خودت می دونی منظورم چیه)

عمه جون ؛ تمام بعد از ظهر های بهاری به یادت هستم .

 

(لطفا فاتحه ای هدیه کنید به روح عمه معصومه ... متشکرم)

 

عید بر شما مبارک

 


حاشیه نوشت :

توی اتاق عمل مشغول باز کردن ست جنرال هستم . رو به آقای دکتر H میگم : آقای دکتر اگه تمرکزتون به هم نمی خوره، حین جراحی در مورد پروسیجرها توضیح بدید .

دکتر H : توضیح ... وا مِـــنِم ، عمل مِـــنِم ، مِــــبــــِــندِم (باز می کنیم ، عمل می کنیم ، می بندیم)

من : دکتر اینقدر علمی صحبت نکنید! من متوجه نمیشم  جون شما !!!

 




تاریخ : سه شنبه 90/12/23 | 7:2 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

23 سال از عمر من گذشت .

در دومین ماه از سال 24 ام زندگی ، تولد و جوشش حسی جدید در وجودم را حس می کنم که هر روز شعله اش افزون تر می گردد ... احساسی زنانه که 23 سال در من خاموش بوده و اکنون شروع به شعله ور شدن می کند.

حسادت ...

              تجربه ای جدید ...




تاریخ : شنبه 90/12/20 | 1:1 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

 

کمتر از 11 ماه باقی مونده تا پایان دوره کارشناسی و آغاز زندگی مشترک

کارورزی ... پرستاری

کارورزی ... خونه داری

کلیک کنید و ادامه را اینجا بخوانید...


تاریخ : شنبه 90/12/13 | 9:10 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

یک زیر زمین تاریک   ...

 با جانور های وحشتناک و آدم هایی که کمتر شبیه انسان بودند   ... 

فرار و گریز ، ترس ، اضطراب ، احساس خشم،   ...

و     ...

یک کابوس ! کابوس سیاه   ! 

از وقتی که یادم میاد . از اون موقع ها که خیلی خیلی کوچیک بودم زیاد کابوس می دیدم . حتی اون موقع که نمی دونستم کابوس چیه !

چشمام رو که باز کردم ساعت 8:20 صبح بود. گوشی همراه ، برای ساعت 8:30 تنظیم کرده بودم . تا 8:30 که آلارم به صدا دراومد توی رخت خواب موندم و مثل همیشه با خودم فکر می کردم که چرا؟! و مثل همیشه بدون نتیجه از رخت خواب خارج شدم ، صورتم رو شستم و لباسم رو تعویض کردم .

ساعت 10 امتحان پایان ترم ICU داشتم .

امتحان ICU ...

خلاف قول استاد (که گفته بود سوالات تستی خواهد بود) نیمی از سوالات کاملا تشریحی بود . اما باز هم بد نبود و من تونستم غالب سوالات رو جواب درست بدم.

الی انتظار داشت جواب سوالات رو بهش برسونم اما من باز هم مثل سابق بدون توجه به این چیزا ، امتحان رو دادم و از جلسه امتحان خارج شدم .

بعد از امتحان ...

منتظر موندم تا الی و حدیثه امتحانشون رو تموم کنند و به من ملحق بشن .

الی ناراحت بود و با ناراحتی گفت : چرا نذاشتی سوالات تشریحی رو از روی برگه ت بنویسم ؟! گفتم : مگه از روی برگه ی من می نوشتی ؟! گفت : نه پس از روی برگه ی عمه ت می نوشتم !

حالم خیلی خوب نبود و حوصله حرف زدن نداشتم چند تا جمله دست و پا شکسته و داغون بهش گفتم اندازه ای که فقط موضوع کش نیاد.

حدیثه که داشت به حرفهای ما گوش می کرد با عصبانیت جلو اومد و به الی گفت : یعنی چی این حرف ؟! این چه انتظاری هست که تو داری ؟! ...

چند جمله دیگه هم گفت که من دقیق گوش ندادم و سعی کردم با عوض کردن موضوع کاری بکنم که فقط دعوا نشه چون اصلا حوصله اوقات تلخ و اعصاب خورد رو نداشتم . به همین خاطر پریدم وسط حرفاشون ، به الی گفتم جزوه مدیریت منو با خودت آوردی ؟ گفت آره و دست کرد توی کیفش ، کلاسورم رو درآورد به من داد . با ناراحتی گفت : من میرم سالن مطالعه ؛ خداحافظ

با حدیثه راه افتادیم سمت خروجی دانشگاه ...

در مسیر ...

به حدیثه گفتم : الی ناراحت شد ولی مهم نیست . حدیثه گفت : از کی ناراحت شد ؟ گفتم از اینکه توی امتحان بهش تقلب نرسوندم و از اینکه تو اونطوری صحبت کردی اما مهم نیست گاهی خوبه که آدم ناراحت بشه

از حدیثه جدا شدم و حرکت کردم سمت خونه . همش با خودم توی این فکر بودم چرا نمی تونم مثل حدیثه راحت حرفمو بگم : " دلم نمی خواد ، دوست ندارم ، نه تقلب کنم و نه به کسی برسونم" ...

نمی خوام اگر حتی یک ریال قرار باشه از این مدرک توی جیبم بره حروم باشه !

راستش از آینده ی نسلم میترسم شاید خیلی بیشتر از آخرت خودم. 

کسی که با تقلب پیروز میشه ، به یک پیروزی ظاهری و پوچ رسیده و در حقیقت متقلب بازنده ی واقعیست.

اگر تمام بچه های دانشگاه و تمام دنیا هم تقلب کنند باز هم حکم همون حکم هست و چیزی عوض نمیشه .

پولی که از چنین مدرکی که با تقلب به دست اومده حاصل میشه با پول دزدی فرقی نداره !

حرام است مسلمان ... حرام ...


پیوست 1:

یک پیامک برای الی فرستادم و در مورد تقلب و عواقبش توضیح دادم و خواستم که دیگه از من چنین چیزی نخوادنکته بین

پیوست 2: 

الان دارم از دانشگاه میام (ساعت 16 تا 18 کلاس بحران و فوریت داشتم) . بعد از کلاس الی اومد جلو و گفت یه خبر خوب بهت بدم ؟ گفتم بگو . گفت : توبه کردم . دیگه تقلب نمی کنم . بعد از ظهر هم امتحان (چشم) داشتم و حتی یک کلمه هم تقلب نکردم . منم کلی خوشحال شدم و گفتم آفرین دختر خوبآفرین




تاریخ : یکشنبه 90/10/11 | 3:4 عصر | نویسنده : Nurse | نظر


امروز صبح با چندتا از دانشجوها و کارمندهای دانشگاه ، از طرف دفتر فرهنگ اسلامی دانشکده رفتیم جبل النور ...

کمی سنگنوردی و کوهنوردی ، زیارت شهدای گمنام ، زیارت عآشورا ، نماز ظهر و عصر به جماعت و البته پذیرایی  چشمک ... (یک اردوی مختصر و مفید)

6 آقا (1 دانشجو) ، 5 خانم (4 دانشجو) ... قرار بود بیشتر باشیم ولی چون به قول فاطمه جون هوا بسی ناجوانمردانه سرد شده بود نیومده بودن ...

خیلی خوش گذشت ... واسه همه ی اونایی که نیومدن متاسفم

بقیه عکسها اینجا...


تاریخ : سه شنبه 90/9/29 | 7:55 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

چند روزی هست که انرژی ندارم و حسم میگه که انگیزه هام دارند خداحافظی می کنن ... انگار تمام مشکلات دنیا دست به دست هم دادند که نذارند من به برنامه م عمل کنم ...

پرسشنامه مصاحبه روانشناسی رو گذاشتم جلو خودم و تمام قسمت هاش رو صادقانه پر کردم ... بعد ... خودم شدم پرستار خودم و... تشخیص دادم ...

افسردگی !

       

موندم به خودم چی بگم!

سعی کردم به خودم دلگرمی بدم و تلقین کنم که خفیف هست ...

حالا با وجدانم درگیرم که چرا به خودم دروغ گفتم!!!

قانون اول پرستاری صداقت هست ... اما ... نمی دونم این قانون وقتی یک پرستار ، پرستار خودش میشه هم باید رعایت بشه یا نه ؟!




تاریخ : دوشنبه 90/9/28 | 1:10 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

 

دلم می خواد برگردم به دوران اون دخترک پر احساس . نمی خوام کودک بشم ... نمی خوام نوجوون بشم ... نه! ... فقط می خوام احساسات از دست رفته م برگرده .

اون موقع ها که گاهی ذوق شعر گفتن به دلم می نشست ... همون شعرهای بی قاعده و بی دستور که فقط تنها چیزی که داشت احساسات خصوصی من بود و بس ...

نمی دونم چی شد که همه چی جدی شد ! من دنیای احساس رو دوست دارم نه این قاعده های خشک امروز !

شاید اینقدر که با احساسم بازی شد ترجیح دادم دور بشم ... شاید ... (نمی بخشم ، هرگز)

من آدم بازی های خشک و خشن نیستم . می خوام برگردم ...

می خوام دوباره وقتی گلی توی دستهام می گیرم ، ساعت ها بهش خیره بشم و از لطافتش لذت ببرم .

می خوام توی علفزار های باغ حاجی بابا دیوانه وار بدوم و گلهای زرد و بنفش خودرو بچینم و باهاشون تاج و دسته گل بسازم .

دلم می خواد کنار جوی آب بنشینم و از فرو رفتن پاهام توی آب سرد ذوق کنم و زردآلوهایی که بابابزرگ یا مادربزرگ برام چیدن با هوس و لذت گاز بزنم .

دلم می خواد زیر بارون بهاری چرخ بزنم و دستهام رو بالا بگیرم به خیال اینکه دونه های بارون رو می تونم برای خودم نگه دارم.

دلم رنگ و نقاشی می خواد ...

دلم قلب امروزم رو نمی خواد ... دلم قواعد دنیام رو نمی خواد ...




تاریخ : چهارشنبه 90/9/23 | 11:29 عصر | نویسنده : Nurse | نظر


سلامخوابم گرفت

یه مدتی هست که می خوابم ولی انگار نخوابیدم ! یعنی اونطوری که باید وقتی بیدار میشم بشاش نیستم و خستگی از تنم نرفته ، گاهی هم می خوابم و خسته تر میشم! (اینو دیگه کجای دلم بذارم!؟!!) خیلی بد بیدار میشم و خوابهای آشفته و عجیب و غریب می بینم .

امروز ظهر که از دانشگاه برگشتم به شدت چشمام می سوخت و خوابم میومد . بخاری رو خاموش کردم ، لباس مناسب پوشیدم و یه پتوی ضخیم انداختم که شاید فرجی شد و یکی دو ساعت درست و حسابی خوابیدم (البته خیلی هم سرد نبود ، من سرمایی هستم)

اینقدر که خسته بودم نفهمیدم کی رفتم زیر پتو و کی خوابم برد!

خوابم برد و خواب دیدم که خوابیدم و توی اون خوابی که توی خوابم می دیدم ، خواب می دیدم !!! (بیشتر از شما خودم گیج شدمگیج شدم)

 حالا فکر کنید من بدبخت چطوری از این خواب بیدار بشم با این وضع ؟! (به قول مامان : یکی یکینکته بین)

امتحانات میان ترم همین پنجشنبه شروع میشه و من همچنان با این وضع خوابم درگیرم!

 




تاریخ : چهارشنبه 90/8/25 | 3:3 عصر | نویسنده : Nurse | نظر
ساعت 6 بعد از ظهر بود و هوا تاریک ...
حالم خوب نبود و فکرم حسابی مشغول...

از دانشگاه  پیاده حرکت کردم به سمت ایستگاه اتوبوس که برم خونه ...

رسیدم به چهارراه شهدا و خواستم عبور کنم . صبر کردم تا time چراغ سبز تموم بشه (منظورم چراغ راهنمایی هست که مربوط به سواره هاست) . time سبز تموم شد و ماشین های این سمت ایستادن و من حرکت کردم دیگه حواسم نبود که line مخالف هم ماشین ها ایستادن یا نه... به line مخالف که رسیدم پلیس با سرعت دوید وسط خیابون ، پشت به من ایستاد ، دستش رو به نشانه ی ایست برد بالا و شروع کرد به سوت کشیدن! (واسه اتوموبیلی که با سرعت به سمت من میومد)

برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم ، یهو صدای ممتد و دلخراش ترمز یک اتوموبیل بلند شد و بعد یه پراید مشکی چند سانتی متری آقای پلیس ایستاد !

رنگم پرید ! تازه فهمیدم چه خطری از سرم گذشته ! وای اگه به این آقای پلیس می زد چی ! بنده ی خدا واقعا از جان گذشتگی کرد! خیلی خطرناک بود ! 

ظاهرا راننده ی محترم می خواسته از همون یکی دو ثانیه چراغ زرد استفاده کنه و سریع رد بشه منم که مثل همیشه مشکی پوشیده بودم و منو ندیده بوده. ( هرچند که تا جایی که به خاطر دارم اونوقت ها که می خواستم گواهینامه بگیرم یه کتابچه ای دادند دستمون که توش نوشته بود "وقتی چراغ زرد می باشد باید هر چهار طرف ایست فرموده و با چراغ سبز حرکت بفرمایند!" و گفته باشم که درسته اینجانب مشکی پوشیده بودم ولی دستکش سفید داشتم و روی کیفم هم یه تیکه ی تزئینی وصل کرده بودم که نور رو بر می گردوند. اصلا همه ی اینا هیچی، چهار راه با اون همه نور و چراغ و روشنایی ...! آقا جهنم ،،، ندیده ،،، گناه مردمو نشوریم . فرض می کنیم ندیده و عجله هم داشته)

خلاصه اینکه آقای پلیس مهربون جونش رو به خطر انداخت واسه جون و ناموس مردم .

نشد از آقای پلیس تشکر کنم ولی به همه ی پلیس های فداکار و از جان گذشته که مراقب جان و مال و ناموس مردم هستن یه خسته نباشید ویژه میگم . بعدش هم به همه ی کسانی که توی هر شغلی هستند وجدان کاری دارند و وظیفه شون رو به نحو احسنت انجام میدن میگم : 

خسته نباشید. الهی که خدا روزیتون رو هزار برابر کنه.




تاریخ : شنبه 90/7/30 | 6:44 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

روز پنجشنبه ی هفته ی پیش با یه دنیا خستگی از بیمارستان بیرون اومدم.

خستگی جسمی خیلی آزارم نمی داد ، بیشتر روحم خسته بود .

این بار مثل همیشه بیمارستان رو ترک نکردم ... تمام وسایلم رو جمع کردم و با رختکن ، کمد ، بخش و بیمارستان خداحافظی کردم . مهمترین چیزی که از اونجا بیرون بردم دلم بود که خیلی شکسته و خسته شده بود . 

روحم از دل سنگ و گستاخ آدم ها خسته شده بود ... دلم از زبون تیز و رفتار بی ملاحظه ی مردم شکسته بود ...

نمی تونم مثل این آدمها باشم . نمی تونم یاد بگیرم بی تفاوت شدن و گستاخ شدن رو ... خودشون میگن عادت کردیم !!! نمی فهمم چطور میشه عادت کرد ؟؟؟

کارم سخت بود اما می تونستم دوسش داشته باشم چیزی که توی این 3ماه هر کاری کردم نتونستم تحمل کنم بی وجدانی افراد بود .

برخلاف میل سرپرستار با همه خداحافظی کردم . خیلی ها (پرسنل آی سی یو) گفتن برو استراحت کن و برگرد اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم . سرپرستار گفت تا پایان تاریخ مجوزت، نیروی ما هستی و بعد با شوخی گفت : شاید سرت به سنگ خورد و برگشتی ...

من آدم اونجا نبودم ...

از همه ی کسانی که با شوق و دلسوزانه به من آموزش می دادند متشکرم . (خانم غفوریان ، آقای آخوند زاده ، خانم سرچاهی ،آقای دهقان ، آقای فتوت ، آقای رنجبر ، خانم ثانوی ، آقای سلطانی ، ... ) ببخشید اگر کسی به گردنم حق داشت و اسمش رو فراموش کردم .

راستی خانوم پورموسی عزیز (کمک بهیار)، که با مهربونی هاش و کلام دلنشینش همیشه بهم روحیه میداد که بتونم ناملایمتی ها رو تحمل کنم . خانوم پورموسی خیلی دوستون دارم .

این 3ماه کار دانشجویی همش بدی نبود. غیر از تکنیک های درمان و پرستاری چیزهای دیگه ای هم یاد گرفتم و آدمهای خوب هم بودند اما گاهی اینقدر بدی ها زیاد میشن یا اینقدر آزار دهنده میشن که خوبی ها نمی تونن جبرانشون کنند.
...
در پایان ... کاش خوبی ها و آدمهای خوب بیشتر از بدی ها و آدمهای بد بودند

خداحافظ آی سی یو




تاریخ : یکشنبه 90/7/17 | 12:53 عصر | نویسنده : Nurse | نظر