سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خودم نیست ...

دست خودم نیست که وقتی تو را روی آن صندلی چرخ دار می بینم که سالهاست همراه و همسفرت شده ، هم ذوق می کنم و هم چشمانم خیس می شود ... از فکر پاهایت که زودتر از تو عزم فردوس کردند و کمتر از تو توان ماندن داشتند ...

دست خودم نیست که وقتی از تو و دوستانت می شنوم بغض گلویم را می فشارد و هیچ نمی تواند جلو باران اشک هایم را بگیرد .

سرفه هایت دل سیاهم را می خراشد و به یادم می آورد که چقدر دور شده ام و تنها یک جمله در آن حال توانم گفت : ای کاش ... .

و بعد تمام وجودم پر می شود از ای کاش های کوچک و بزرگ که از دست داده ام یا دستم از آن کوتاه است .

از شما خجالت می کشم ...

نمی دانم مرا خواهید بخشید ؟!

به من بگو ... به من بگو ای دلاور ، از درد های جسمت و از دردهای روح بزرگت ...

نبینم دردت ای جانان که درمانی ندارم

نبینم اشکت ای جانان که من جانی ندارم

می دانم گله مندی و می دانم دلگیری ...

ای شیر زن ، نکند بر ذهنت گذشته باشد که درد های دل دردمند تو و صبوری ات را از یاد برده ام !

یادم هست و فراموش نمی کنم تو را ...

می دانم دلی داری پر ز درد که هیچکس جز خدا از تمامیت آن آگاه نیست . خوب به یاد دارم که چگونه دوش به دوش مردان اسلحه به دست گرفتی و به یاد دارم صبرت را بر داغ فرزندانت ، همسرت ، پدرت و برادرانت .

و چه خوش گفت که : از دامن زن ، مرد به معراج می رود .

من امروز و در این لحظه تا پایان زندگی ام به شما و دوستان شهیدتان قول می دهم که هرگز فراموش نکنم.

من به فرزندم خواهم آموخت که آزادی دروغین را نپذیرد و آزاده زندگی کند . به او خواهم آموخت راه و رسم تو را ... خواهم آموخت ... 




تاریخ : سه شنبه 90/7/5 | 11:56 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ