سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه روزی ... آهنگ موبایلم اونو صدا میزد

یه روزی ... صدای ضبط تاکسی که ترانه های ناجور میذاشت آزارم میداد تا حدی که دلم می خواست گریه کنم

یه روزی ... وقتی با اسم آقا شوخی میشد از کوره در می رفتم و امکان نداشت ساکت بمونم

یه روزی ... اگه نمازم قضا میشد دلم بدجوری می گرفت

یه روزی ... وقتی حتی گردی کامل صورتم که پوشوندنش واجب نیست رو نامحرم میدید حس خوبی نداشتم و سریع خودمو می پوشوندم

یه روزی ... شب های جمعه جایی جز مسجد نداشتم

یه روزی ... مال و ثروت ذره ای اهمیت نداشت

یه روزی ... درس که می خوندم واقعا احساس می کردم عبادته

یه روزی بود که اینقدر توی باتلاق دنیا فرو نرفته بودم

از خودم بدم میاد ... دلم می خواد از خودم فرار کنم و دیگه به اون روز فکر نکنم !!! (شاید اگه فکر کنم از اول همین اندازه بد بودم اینقدر وجدانم ناآروم نباشه)

هنوز شیرینی اون روزهای خوب رو زیر زبونم حس می کنم

خدایا کمکم کن . دستم رو بگیر و نذار غرق بشم ... آمین




تاریخ : چهارشنبه 90/6/30 | 10:53 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ