علت ضعف حافظه چیست؟
علت گناه است ...
شخصی به دانشمندی مراجعه میکند و میگوید ؛ من حافظه ندارم آن دانشمند گفت: گناه نکن و علت آن را هم ذکر کرد و گفت : علم یک نوع فضیلت و برتری است و خدا این برتری را به شخص گنهکار نمیدهد لذا کسی که اهل گناه است مجتهد و ملا نمیشود و اگر بخواهد ملا بشود و به درد مردم بخورد باید حافظه داشته باشد و لازمه آن ترک گناه است.
مرحوم آیتالله بروجردی، گاهی در درس، شعرهای سیوطی میخواندند؛ با اینکه حدود 70 تا 80 سال از زمانی که سیوطی میخواندند و مجتهد شده بودند، فاصله بود، ولی به علت دوری از گناه از حافظه بسیار قوی برخوردار بودند.
آیت الله مجتهدی تهرانی دعایی برای تقویت حافظه معرفی میکند و میگویند: از خدا؛ حافظه بخواهیم و ترک گناه کنیم؛ این دعا را هم بعد از هر نماز بخوانید: «سبحان من لایعتدی علی اهل مملکته ...» که باعث تقویت حافظه میشود؛ قرآن حفظ کنید؛ حافظه زیاد میشود؛ خواندن آیتالکرسی حافظه را زیاد میکند و ...
بعد از هر نماز بخوانید :
« سُبْحانَ مَنْ لا" یَعْتَدی عَلی اَهلَ مَمْلَکَتِةِ سُبْحانَ مَنْ لا یَاْخُذُ اَهْلَ الْاَرضِ بِاَلْو"انِ الْعَذابِ سُبْحانَ الرَّؤُفِ الرَّحیمِ اللهُمَّ اجْعَلْ لی فی قَلبیْ نُوراً و بَصَرَاً و فَهْماً و عِلْماً اِنَّکَ عَلی" کُلِّ شَیْئٍ قَدیرٌ » (مستدرکالوسائل ج : 5 ص : 78)
(آوای وبلاگ ما در حال حاظر هم همین دعاست ... این هم آدرس صوتی دعا http:\\www.bbm.parsiblog.com/Files/1.mp3 )
یک زیر زمین تاریک ...
با جانور های وحشتناک و آدم هایی که کمتر شبیه انسان بودند ...
فرار و گریز ، ترس ، اضطراب ، احساس خشم، ...
و ...
یک کابوس ! کابوس سیاه !
از وقتی که یادم میاد . از اون موقع ها که خیلی خیلی کوچیک بودم زیاد کابوس می دیدم . حتی اون موقع که نمی دونستم کابوس چیه !
چشمام رو که باز کردم ساعت 8:20 صبح بود. گوشی همراه ، برای ساعت 8:30 تنظیم کرده بودم . تا 8:30 که آلارم به صدا دراومد توی رخت خواب موندم و مثل همیشه با خودم فکر می کردم که چرا؟! و مثل همیشه بدون نتیجه از رخت خواب خارج شدم ، صورتم رو شستم و لباسم رو تعویض کردم .
ساعت 10 امتحان پایان ترم ICU داشتم .
امتحان ICU ...
خلاف قول استاد (که گفته بود سوالات تستی خواهد بود) نیمی از سوالات کاملا تشریحی بود . اما باز هم بد نبود و من تونستم غالب سوالات رو جواب درست بدم.
الی انتظار داشت جواب سوالات رو بهش برسونم اما من باز هم مثل سابق بدون توجه به این چیزا ، امتحان رو دادم و از جلسه امتحان خارج شدم .
بعد از امتحان ...
منتظر موندم تا الی و حدیثه امتحانشون رو تموم کنند و به من ملحق بشن .
الی ناراحت بود و با ناراحتی گفت : چرا نذاشتی سوالات تشریحی رو از روی برگه ت بنویسم ؟! گفتم : مگه از روی برگه ی من می نوشتی ؟! گفت : نه پس از روی برگه ی عمه ت می نوشتم !
حالم خیلی خوب نبود و حوصله حرف زدن نداشتم چند تا جمله دست و پا شکسته و داغون بهش گفتم اندازه ای که فقط موضوع کش نیاد.
حدیثه که داشت به حرفهای ما گوش می کرد با عصبانیت جلو اومد و به الی گفت : یعنی چی این حرف ؟! این چه انتظاری هست که تو داری ؟! ...
چند جمله دیگه هم گفت که من دقیق گوش ندادم و سعی کردم با عوض کردن موضوع کاری بکنم که فقط دعوا نشه چون اصلا حوصله اوقات تلخ و اعصاب خورد رو نداشتم . به همین خاطر پریدم وسط حرفاشون ، به الی گفتم جزوه مدیریت منو با خودت آوردی ؟ گفت آره و دست کرد توی کیفش ، کلاسورم رو درآورد به من داد . با ناراحتی گفت : من میرم سالن مطالعه ؛ خداحافظ
با حدیثه راه افتادیم سمت خروجی دانشگاه ...
در مسیر ...
به حدیثه گفتم : الی ناراحت شد ولی مهم نیست . حدیثه گفت : از کی ناراحت شد ؟ گفتم از اینکه توی امتحان بهش تقلب نرسوندم و از اینکه تو اونطوری صحبت کردی اما مهم نیست گاهی خوبه که آدم ناراحت بشه
از حدیثه جدا شدم و حرکت کردم سمت خونه . همش با خودم توی این فکر بودم چرا نمی تونم مثل حدیثه راحت حرفمو بگم : " دلم نمی خواد ، دوست ندارم ، نه تقلب کنم و نه به کسی برسونم" ...
نمی خوام اگر حتی یک ریال قرار باشه از این مدرک توی جیبم بره حروم باشه !
راستش از آینده ی نسلم میترسم شاید خیلی بیشتر از آخرت خودم.
کسی که با تقلب پیروز میشه ، به یک پیروزی ظاهری و پوچ رسیده و در حقیقت متقلب بازنده ی واقعیست.
اگر تمام بچه های دانشگاه و تمام دنیا هم تقلب کنند باز هم حکم همون حکم هست و چیزی عوض نمیشه .
پولی که از چنین مدرکی که با تقلب به دست اومده حاصل میشه با پول دزدی فرقی نداره !
حرام است مسلمان ... حرام ...
پیوست 1:
یک پیامک برای الی فرستادم و در مورد تقلب و عواقبش توضیح دادم و خواستم که دیگه از من چنین چیزی نخواد
پیوست 2:
الان دارم از دانشگاه میام (ساعت 16 تا 18 کلاس بحران و فوریت داشتم) . بعد از کلاس الی اومد جلو و گفت یه خبر خوب بهت بدم ؟ گفتم بگو . گفت : توبه کردم . دیگه تقلب نمی کنم . بعد از ظهر هم امتحان (چشم) داشتم و حتی یک کلمه هم تقلب نکردم . منم کلی خوشحال شدم و گفتم آفرین دختر خوب
امروز صبح با چندتا از دانشجوها و کارمندهای دانشگاه ، از طرف دفتر فرهنگ اسلامی دانشکده رفتیم جبل النور ...
کمی سنگنوردی و کوهنوردی ، زیارت شهدای گمنام ، زیارت عآشورا ، نماز ظهر و عصر به جماعت و البته پذیرایی ... (یک اردوی مختصر و مفید)
6 آقا (1 دانشجو) ، 5 خانم (4 دانشجو) ... قرار بود بیشتر باشیم ولی چون به قول فاطمه جون هوا بسی ناجوانمردانه سرد شده بود نیومده بودن ...
خیلی خوش گذشت ... واسه همه ی اونایی که نیومدن متاسفم
چند روزی هست که انرژی ندارم و حسم میگه که انگیزه هام دارند خداحافظی می کنن ... انگار تمام مشکلات دنیا دست به دست هم دادند که نذارند من به برنامه م عمل کنم ...
پرسشنامه مصاحبه روانشناسی رو گذاشتم جلو خودم و تمام قسمت هاش رو صادقانه پر کردم ... بعد ... خودم شدم پرستار خودم و... تشخیص دادم ...
افسردگی !
موندم به خودم چی بگم!
سعی کردم به خودم دلگرمی بدم و تلقین کنم که خفیف هست ...
حالا با وجدانم درگیرم که چرا به خودم دروغ گفتم!!!
قانون اول پرستاری صداقت هست ... اما ... نمی دونم این قانون وقتی یک پرستار ، پرستار خودش میشه هم باید رعایت بشه یا نه ؟!
دلم می خواد برگردم به دوران اون دخترک پر احساس . نمی خوام کودک بشم ... نمی خوام نوجوون بشم ... نه! ... فقط می خوام احساسات از دست رفته م برگرده .
اون موقع ها که گاهی ذوق شعر گفتن به دلم می نشست ... همون شعرهای بی قاعده و بی دستور که فقط تنها چیزی که داشت احساسات خصوصی من بود و بس ...
نمی دونم چی شد که همه چی جدی شد ! من دنیای احساس رو دوست دارم نه این قاعده های خشک امروز !
شاید اینقدر که با احساسم بازی شد ترجیح دادم دور بشم ... شاید ... (نمی بخشم ، هرگز)
من آدم بازی های خشک و خشن نیستم . می خوام برگردم ...
می خوام دوباره وقتی گلی توی دستهام می گیرم ، ساعت ها بهش خیره بشم و از لطافتش لذت ببرم .
می خوام توی علفزار های باغ حاجی بابا دیوانه وار بدوم و گلهای زرد و بنفش خودرو بچینم و باهاشون تاج و دسته گل بسازم .
دلم می خواد کنار جوی آب بنشینم و از فرو رفتن پاهام توی آب سرد ذوق کنم و زردآلوهایی که بابابزرگ یا مادربزرگ برام چیدن با هوس و لذت گاز بزنم .
دلم می خواد زیر بارون بهاری چرخ بزنم و دستهام رو بالا بگیرم به خیال اینکه دونه های بارون رو می تونم برای خودم نگه دارم.
دلم رنگ و نقاشی می خواد ...
دلم قلب امروزم رو نمی خواد ... دلم قواعد دنیام رو نمی خواد ...
یه مدت هست که روزها و ساعت ها رو بدون هیچ کنترل و برنامه ای دارم از دست میدم .
یه مدت هست که عادت های بد مثل غبار روی ذهن و دلم نشستن و اگه به داد خودم نرسم پاک کردن این غبار مشکل تر میشه.
باید تصمیم بگیرم . یک تصمیم بزرگ برای تغییر خیلی چیزها...
اگر خدا بخواد از همین امروز شروع می کنم.
خدایا پشیمانم ... خدایا توبه می کنم از زشتی ها ...
خدایا می دانم که بدترین بنده ی تو بوده ام . تو بزرگی ، به بزرگی ات مرا ببخش و توبه مرا بپذیر و چون "حر" که پاک گرداندی او را از سیاهی ها، مرا نیز بپذیر ، ای بخشاینده ی مهربان .
خدایا آبرویم را در 2 دنیا حفظ کن و رسوایم نساز ، یا ستار العیوب .
انی کنت من الظالمین
همیشه وقتی به شدت توی کارهای دنیایی غرق شدم یهو یک تلنگر میاد و همه ی این سفره ای که برای خودم پهن کردم رو میریزه به هم و همه چیز رو در هم میشکنه.
... فکر مرگ ... . کاش همیشه باشه نه گهگاه ...
اونوقت به خودم میام و میگم : داری چی کار می کنی ؟؟؟ قرار نیست همیشه اینجا بمونی ها ! حواست هست؟!
این همه بدو بدو واسه دنیا که چی بشه ؟؟؟ یه فکری واسه اون دنیا بکن ...
فکر زمان مرگ ... چه وقت قراره اتفاق بیفته؟ اون موقع چند سال دارم ؟ چطور آدمی هستم ؟ زندگیم چطوریه؟ ...
فکر بعد از مرگ ... بعد از من چی میشه؟ چی به سر خانواده م میاد؟ شوهرم؟ اگه اون موقع فرزندی داشته باشم چی به سر اون میاد ؟ چه کسی تربیتش می کنه؟ چطوری تربیتش می کنه؟ ...
یاد دختر عمه هام می افتم ... بعد از مرگ عمه، هیچ کس نتونست دست مادری به سرشون بکشه و اونطور که باید تربیتشون کنه ! خدا نکنه سر فرزند من چنین بلایی بیاد!
دوباره به خودم میام ...
به خودم میگم :
آهای ! تو که هنوز هم فکرت توی دنیاست !
حتی وقتی به مرگ هم فکر می کنی باز هم حواست به تعلقات دنیایی هست !
همه رو بسپار به خدا ... فقط خدا ... تو فقط اطاعت کن ... والسلام
سلام
یه مدتی هست که می خوابم ولی انگار نخوابیدم ! یعنی اونطوری که باید وقتی بیدار میشم بشاش نیستم و خستگی از تنم نرفته ، گاهی هم می خوابم و خسته تر میشم! (اینو دیگه کجای دلم بذارم!؟!!) خیلی بد بیدار میشم و خوابهای آشفته و عجیب و غریب می بینم .
امروز ظهر که از دانشگاه برگشتم به شدت چشمام می سوخت و خوابم میومد . بخاری رو خاموش کردم ، لباس مناسب پوشیدم و یه پتوی ضخیم انداختم که شاید فرجی شد و یکی دو ساعت درست و حسابی خوابیدم (البته خیلی هم سرد نبود ، من سرمایی هستم)
اینقدر که خسته بودم نفهمیدم کی رفتم زیر پتو و کی خوابم برد!
خوابم برد و خواب دیدم که خوابیدم و توی اون خوابی که توی خوابم می دیدم ، خواب می دیدم !!! (بیشتر از شما خودم گیج شدم)
حالا فکر کنید من بدبخت چطوری از این خواب بیدار بشم با این وضع ؟! (به قول مامان : یکی یکی)
امتحانات میان ترم همین پنجشنبه شروع میشه و من همچنان با این وضع خوابم درگیرم!
از دانشگاه پیاده حرکت کردم به سمت ایستگاه اتوبوس که برم خونه ...
رسیدم به چهارراه شهدا و خواستم عبور کنم . صبر کردم تا time چراغ سبز تموم بشه (منظورم چراغ راهنمایی هست که مربوط به سواره هاست) . time سبز تموم شد و ماشین های این سمت ایستادن و من حرکت کردم دیگه حواسم نبود که line مخالف هم ماشین ها ایستادن یا نه... به line مخالف که رسیدم پلیس با سرعت دوید وسط خیابون ، پشت به من ایستاد ، دستش رو به نشانه ی ایست برد بالا و شروع کرد به سوت کشیدن! (واسه اتوموبیلی که با سرعت به سمت من میومد)
برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم ، یهو صدای ممتد و دلخراش ترمز یک اتوموبیل بلند شد و بعد یه پراید مشکی چند سانتی متری آقای پلیس ایستاد !
رنگم پرید ! تازه فهمیدم چه خطری از سرم گذشته ! وای اگه به این آقای پلیس می زد چی ! بنده ی خدا واقعا از جان گذشتگی کرد! خیلی خطرناک بود !
ظاهرا راننده ی محترم می خواسته از همون یکی دو ثانیه چراغ زرد استفاده کنه و سریع رد بشه منم که مثل همیشه مشکی پوشیده بودم و منو ندیده بوده. ( هرچند که تا جایی که به خاطر دارم اونوقت ها که می خواستم گواهینامه بگیرم یه کتابچه ای دادند دستمون که توش نوشته بود "وقتی چراغ زرد می باشد باید هر چهار طرف ایست فرموده و با چراغ سبز حرکت بفرمایند!" و گفته باشم که درسته اینجانب مشکی پوشیده بودم ولی دستکش سفید داشتم و روی کیفم هم یه تیکه ی تزئینی وصل کرده بودم که نور رو بر می گردوند. اصلا همه ی اینا هیچی، چهار راه با اون همه نور و چراغ و روشنایی ...! آقا جهنم ،،، ندیده ،،، گناه مردمو نشوریم . فرض می کنیم ندیده و عجله هم داشته)
خلاصه اینکه آقای پلیس مهربون جونش رو به خطر انداخت واسه جون و ناموس مردم .
نشد از آقای پلیس تشکر کنم ولی به همه ی پلیس های فداکار و از جان گذشته که مراقب جان و مال و ناموس مردم هستن یه خسته نباشید ویژه میگم . بعدش هم به همه ی کسانی که توی هر شغلی هستند وجدان کاری دارند و وظیفه شون رو به نحو احسنت انجام میدن میگم :
خسته نباشید. الهی که خدا روزیتون رو هزار برابر کنه.
.: Weblog Themes By Pichak :.