سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام ...

بی مقدمه بگم این روزهایی که گذشت و ننوشتم چی شد :

طرحم تمدید شد . به مدت 15 روز بنده رو به یکی از مناطق محروم به نام قلعه آقا حسن فرستادند . بعد از 15 روز نتایج استخدامی اومد و من در کمال ناباوری رتبه اول آزمون استخدامی رو آورده بودم !

از نیمه مرداد تا نیمه شهریور درگیر کلاس های بازآموزی و دریافت گواهی نامه های لازم برای شروع کار جدید بودم .

از 14 شهریور کار جدید شروع شد .

قرار بود درس بخونم برای ارشد ، که نخوندم .

فعلاً افتادم توی یه سیاه چاله (درون خودم) روزها رو سپری می کنم و نمی فهمم چطوری میگذره . 

احساس می کنم روزها رو بیهوده پشت سر میذارم و دارم عمرم رو از دست میدم.

درونم یک غم ناشناخته دارم و از هر چیزی که در دنیای بیرون ذره ای بوی غم داره گریزونم ... حتی از این ماه ... از محرم ...




تاریخ : دوشنبه 94/8/4 | 8:42 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

این روزها مدام مشغله دارم ...

موضوع اینقدر هست که نمی دونم به کدومش برسم ...

طرحم 4 اردیبهشت تموم شد و مجدد برای 2ماه و نیم تمدید شدم . 14 تیر مهلت تمدید هم به پایان میرسه .

چهارشنبه همین هفته آزمون ارشد دادم و متاسفانه اصلا چیزی نشد که انتظارش رو داشتم . هیچ امیدی بهش ندارم .

8خرداد آزمون استخدامی هست و من نه فرصتی برای مطالعه دارم نه آمادگی برای آزمون ... دلم به اون یه ذره سهمیه بومی که دارم خوشه ...

12 خرداد مراسم ازدواج برادرم هست که تمام خونواده رو درگیر خودش کرده . حتی شاید من یه مقدار بیشتر از دیگران ...

می دونید چیه ؟ اینقدر خسته م که برام مهم نیست چه گَندی دارم میزنم و آخرش چی میشه فقط میخوام زودتر بشه 13 خرداد یا شاید دلم بخواد زودتر بشه 14 تیر ... خسته م ... خستگی من رو هیچکسی جز خودم نمیفهمه ...




تاریخ : جمعه 94/3/1 | 9:26 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

‏زندگی با این باختن ها... این افتادن ها زمین خوردن هاست که زندگی می شود! خطر کن بی پروا سر چیزهای بزرگ زندگی!




تاریخ : سه شنبه 94/2/22 | 11:56 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

سلام 

سال 1394 مبارک

تمام اسفند رو به خرید و خونه تکونی و مقدمات عید گذروندم . به نظر خودم هیچ کار مفیدی نکردم . هفت روز اول فروردین مرخصی گرفتم . پنج فروردین یک مهمونی بزرگ داشتم که خونواده خودم و مسعود همگی رو برای نهار دعوت کرده بودیم . قبل از اون هم مهمونی های کوچولو داشتیم و همینطور بعدش ... دیروز که شش فروردین بود آزاده و آقا جواد اومدن دیدنمون ... اوه ، راستی نگفته بودم ! آزاده بهترین و قدیمی ترین دوست من هست . جواد آقا هم یکی از دوستان خوب مسعود ... اره دیگه دوست من با دوست مسعود ازدواج کرد . من و مسعود خیلی از این وصلت خوشحالیم ...

امروز رو کاملا استراحت کردم ، آخرین روز مرخصی بود و از فردا باید دوباره برم سر کار ... خیلی هم فشرده ... 

 




تاریخ : جمعه 94/1/7 | 9:23 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ