این دو سه روز آخر هم تموم بشه کلاً زندگی رو از نو شروع کنیم !
به من یکی بدجوری این روزه ها فشار میاره یه جورایی این یک ماه زندگیم مختل هست حتی توانی برای نماز و قرآن هم نیست چه برسه به برنامه های دیگه ! واقعاً خدا چنین روزه ای رو از ما می خواد؟!
چه می دونم الله ُ اعلم
- دیشب شیفت خوبی نبود . خیلی پر استرس بود . شب ها از ساعت 12 شب به بعد تک نیرو هستیم .
توی شیفت من ، در حالی که تنها بودم و حتی کمک بهیار هم نداشتم یکی از بیمارهام ایست تنفسی کرد CPR شد و در نهایت خدا رو هزار مرتبه شکر به زندگی برگشت . 2 تا نوزاد هم پذیرش کردم یکی با تشخیص ایکتر و دومی پره ترم (32w) ... .
خانوم امینی (همکارم) ساعت 3 اومد بخش و گفت: (الهی بگردم از خانوم امیری شنیدم چه اتفاقاتی برات افتاده ! الان همه چی خوبه ؟) گفتم : (آره اما خیلی داغون شدم) . گفت: (پاشو پاشو برو سحری بخور یکی دو ساعت بخواب بقیه ش با من) . گفتم: (نه خوابم نمی بره با این اوضاع، گزارشم رو هم تکمیل نکردم) . گفت : (نمی خواد من درستش می کنم) .
خلاصه که رفتم سحری خوردم اما دلم نیومد برم بخوابم برگشتم توی بخش و به مریض ها سر زدم گزارشم رو تکمیل کردم . خانوم امینی هم سحری رو خورد و ساعت 4:30 اومد بخش دوباره اصرار کرد که برو بخواب بقیه ش رو به من بسپار .
حقیقتاً با اون حجم استرسی که برام پیش اومد دیگه خوابم نمیومد ولی خیلی خسته بودم و تمام تنم درد می کرد . به اتاق rest رفتم روی تخت دراز کشیدم دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه ساعت 6:30 از خواب پریدم بدو بدو لباس پوشیدم و برگشتم بخش به خانوم امینی گفتم: (چرا بیدارم نکردید ؟!) گفت: (می خوابیدی خب . من داروهای ساعت 6 رو دادم V/S همه مریضها رو هم گرفتم) .
تشکر کردم نشستم پای پرونده ها گزارشها رو بستم و مهر کردم.
- از احوال CPR همین بس که بگم پزشک آنکال بی مسئولیتی کرد به خودش زحمت نداد و تشریف نیاورد! ناچار پزشک اورژانس رو پیج کردم . از خدمات پزشک اورژانس هم همین بس که بگم لطف کردن گوشی پزشکیشون رو گذاشتن روی قفسه سینه نوزاد اکستوبه و گفتند آفرین خوب اینتوبه کردی لوله تراشه موقعیت خوبی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دوز آدرنالین رو هم که نمی دونست چی به چیه !
حقیقتاً پیجش نمی کردم بنده خدا آبروش حفظ میشد !!!!
- از همه اینها که بگذریم دیشب به حرفه خودم علاقه مند شدم. احساس کردم با تمام سختی ها و استرس های وحشتناکش بیشتر از هر شغلی توی این شغل احساس مفید بودن می کنم . یه نتیجه دیگه هم گرفتم اینکه خیلی از آموخته هام رو فراموش کردم . باید هر طور که شده در طول شبانه روز زمانی رو برای مطالعه بذارم .
- دو شب قدر گذشت و من نتونستم احیا داشته باشم .
روز بعد از شب نوزدهم و بیستم شیفت صبح بودم و باید ساعت 6:30 صبح بیدار می شدم . نمی تونستم به خاطر بی خوابی جون بچه های مردم رو به خطر بندازم پس باید شب زود می خوابیدم و از فیض شب قدر می گذشتم .
فردا شب (شب 23م) شیفت شب (N) هستم . یه جورایی خوشحالم چون حداقل می تونم بیدار بمونم و شب زنده داری کنم . هر چند زمانی برای نماز ، دعا و برنامه های مخصوص شب قدر نخواهم داشت اما باز هم خدا رو شکر.
- خدایا همه جوره عاشقتم . فقط بلا ملا رو بی زحمت از من دور کن که خودت می دونی جنبه ش رو ندارم.
پ.ن:دیروز بعد از ظهر من و مسعود سوار ماشین شدیم رفتیم از استخر ماهی روستای فرزق ماهی قزل آلا گرفتیم بعد هم شوید تازه و جعفری خریدیم و برگشتیم خونه . مسعود خسته بود خوابید من هم ماهی ها و سبزی ها رو پاک کردم شستم و واسه افطار شوید پلو با ماهی شکم پر پختم .
امروز ظهر که اومدم خونه از مسعود پرسیدم برای افطار چی دوست داری ؟ خیلی جدی گفت تخم مرغ آبپز با گوجه و خیار شور ! من با تعجب پرسیدم جدی میگی ؟! گفت آره دیگه . گفتم خب حالا اونو افطار می خوریم بگو یه چیز دیگه بپزم آخر شب به عنوان شام بخوریم گفت نه تخم مرغ سنگینه و ... بالاخره قرار شد به سوسیس بلغاری و سیب زمینی سرخ کرده تخم مرغ بزنیم و با گوجه خیارشور بخوریم .
خیلی ضعف داشتم و فوق العاده خسته بودم . روی تخت خوابیدم و به مسعود گفتم چند دقیقه بیاد پیشم که دیگه یادم نیست چی شد . توی تاریکی اتاق در حالی که مسعود لباس پوشیده (لباس بیرون) بالاسر تخت ایستاده بود و صدام میزد از خواب بیدار شدم . اصلا نمی دونستم توی چه زمانی هستم . مسعود گفت از افطار گذشته . با عجله از جا بلند شدم از اتاق اومدم بیرون که دیدم مسعود سفره افطار رو انداخته و همه چی آماده ست . کلی ذوق کردم و تشکر و ... . پرسیدم چرا لباس پوشیدی گفت رفتم نون گرفتم (البته من که می دونستم فقط نون نبوده و بیشتر واسه خرید نوشابه بیرون رفته)
- امروز باز هم شیفت صبح بودم . باز هم با خانوم AS دعوام شد .از برخورد و رفتارش متنفرم . هرچند باز هم من کوتاه اومدم و گفتم ببخشید ولی دیگه این بار طاقتم تموم شد .
توی بخش که بودم آخر شیفت از خانوم طالبی پرسیدم : خانوم As با همه طلبکارانه برخورد می کنه یا اینکه با من مشکلی داره ؟! (آخه خانوم طالبی هم یه جورایی مثل من تازه کار هست)
خانوم طالبی با تعجب جواب داد: چطور ؟ یعنی به خاطر شیفت ها با هم مشکل پیدا کردید؟
گفتم: نه ! اصلا چیزی نبوده که اون به خاطرش اینطوری برخورد کنه من خیلی محترمانه باهاش رفتار کردم و می کنم فقط می خوام بدونم اگه با همه رفتارشون اینطوریه که هیچی ولی اگه با من مشکلی داره با خانوم کمالی صحبت کنم که بینمون بزرگتری کنه اگه مشکلی هست رفع بشه .
خانوم طالبی گفت: شاید باهات شوخی کرده .
گفتم : رفتارشون خیلی جدی و دور از شوخی بود.
خانوم طالبی گفت: به نظرم بهتره اول با خودش صحبت کنی تا با خانوم کمالی ...
منم گفتم: باشه الان که موقعیتش نیست ...
خانوم As وارد شد ساکت شدیم . رفتم رختکن لباس عوض کردم و از بیمارستان خارج شدم . بین راه خیلی فکر کردم دیدم اینطوری نمیشه با خانوم کمالی (سرپرستار) تماس گرفتم و موضوع رو باهاشون در میون گذاشتم .
خانوم کمالی گفت نه این رفتارش ربطی به شما نداره ایشون خیلی آدم پرتوقعی هست من هم نمره ارزشیابی اخلاقش رو کم دادم الان هم بیشتر از این موضوع ناراحته و خودش رو میگیره . گفت یادته گفتم ممکنه با دو سه نفر مشکل پیدا کنی ؟ اینم یکی از همون سه نفر هست . شما کوتاه نیا و کار خودت رو انجام بده . اینا انتظار دارن وقتی یه نیروی جدید میاد پشت میز بشینن دو تا پرونده پر کنن و همه دوندگی ها با نیروی جدید باشه منم جلوشون ایستادم و گفتم فقط تقسیم کار ... حالا هم شما کوتاه نیا و همون روش خودت رو ادامه بده بذار هر کاری دوست دارن بکنن ... .
یه نیم ساعت از تماسم با خانوم کمالی گذشت پیام دادم و گفتم اگه سختگیری با من همکارها رو راضی می کنه من مشکلی ندارم دلم نمی خواد توی محیط کارم دلخوری و ناراحتی باشه ...
جواب دادند: عزیزم سلام. به خاطر احساس مسئولیتی که داری به شما تبریک میگم نگران حساسیت های زنانه نباش . هرجا لازم شد که امیدوارم نشه من آدم سختگیری میشم . خونسرد و صبور باش . التماس دعا
یعنی سرپرستار به این ماهی توی عمرم ندیدم.
خدا جون شکرت . عاشقتم .
- افطار لوبیا پلو با گوشت یا به قولی استامبولی داریم .
- فردا OFF هستم .
- برنامه افتضاحی شد که نگو ! دقیقاً از روزی که تصمیم گرفتم سفت و سخت روی برنامه ریزی کار کنم ، کلاً همه چی به هم ریخت ! شما بگو یه سر سوزن از برنامه اجرا بشه ! قبلش بهتر بود ها ! چرا اینجوریه ؟!
- دیشب مامان افطاری داشت . وظیفه من هم طبق معمول درست کردن دسر و تزئینات غذا و سفره بود . دسر موزائیکی شیر نسکافه درست کردم که مامان گفت واسه ماه رمضون دسر خوبی هست خودم هم طعمش رو دوست داشتم .
- این روزها احساس می کنم همکارام باهام لج افتادن و یه جورایی چشم دیدنم رو ندارن ! اصلا نمی فهمم چرا اینطوری شده ! من توی محیط کاری آدم کم حرفی هستم و با کسی کاری ندارم . چون از من بزرگتر هستن هرچی میگن میگم چشم حتی اگه اشتباه بگن . هر وقت هم صدام می کنند با "جانم" جوابشون رو میدم . کوچکترین اتفاقی که میفته عذرخواهی می کنم حتی بعد از اینکه از کمک بهیار یا خدماتی چیزی می خوام که جزء وظایفشون هست کلی تشکر می کنم و به خاطر درخواستم عذرخواهی می کنم . خلاصه اینکه من خیلی بیشتر از چیزی که باید احترامشون می کنم نمی فهمم چرا بعضی هاشون اینطوری با من چپ افتادن .
امروز جمعه 4 مرداد شیفت صبح هستم . خدا کنه با خانوم اسحاق نیا باشم . با اون روم باز تره . دلم می خواد ازش بپرسم واقعا چرا اینطوری شده
- مادر (مادربزرگ مامانی) دیشب واسه امروز افطار برای آش دعوت کردن . دعوتشون یه جورایی سر زبونی بود و حالت تعارف داشت نفهمیدم جدی بود یا نه باید از مامان بپرسم .
تا الانش که قراره برای افطار بریم اونجا ...
فعلا تا بعد
پ.ن : شیفت خوبی بود فردا هم شیفت صبح هستم خدا کنه شیفت خوبی باشه.
ماه رمضون شد و این خواب بعد از سحر دوباره بلای جون منه !
خوابم نبرد دیگه...
البته خوبه ها به شرط اینکه خستگیش نمونه که می مونه و کاریش هم نمیشه کرد.
امروز 1 مرداد ؛
امشب درست قبل از اذان مغرب سالگرد ازدواج من و مسعود هست . زندگی مشترک ما با ولادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) شروع شد . زندگیمون سختی زیاد داشته پستی زیاد داشته اما یه جاهایی هم خوشی و خوبی داشته و بی انصافی هست اگه چشممون رو روی خوبی هاش ببندیم.
خدایا شکرت به خاطر همه چی ...
با خودم قرار گذاشتم از امروز برنامه های عقب مونده رو دنبال کنم . می دونم شاید از زمان بندی که داشتم عقب بمونم ولی دلم نمی خواد بعداً حسرت این رو بخورم که تلاشم رو نکرده بودم.
یه چندسالی هست مدام به این فکر می کنم که چیزی از عمرم نمونده تا حالا هر چقدرش به کمکاری ها و تنبلی ها گذشته بماند اما نمی خوام چند صباحی که مونده رو از دست بدم.
تا حالا تا اول سوره نمل خوندم ، این دور که ختم بشه 2 تا ختم دیگه هم به گردنم هست .
دوباره می خوام تحقیق و پژوهش رو شروع کنم حتی جدی تر از قبل و خدا رو هزار مرتبه شکر که سرپرستارمون (خانوم کمالی) که تا الان جز خوبی ازش ندیدم توی کارهای علمی و پژوهشی پشتم رو داره و مشوقم بوده و هست.
اگه عمری باشه حدود 9 سال نماز رو می خوام مجدد قضا کنم .
ارشد هم که همیشه جای خودش رو داره . باید کم کم مطالعه رو شروع کنم و اول از مباحثی شروع می کنم که مرتبط با حیطه کارم هست.
فعلاً همین ...
بای
پ.ن : افطار دیروزمون دلمه برگ مو و حلیم بود به علاوه کیک شکلاتی با چای . روزه مون رو با چای و کیک باز کردیم و واسه شام حلیم و دلمه رو خوردیم . آخه ما سحر بیدار میشیم اما یه شربتی ، نون و پنیری ، کره مربایی چیزی می خوریم . هیچ کدوممون اهل سحری خوردن نیستیم به خاطر همین شام می خوریم که حداقل توی طول روز کم نیاریم .
برای افطار امروز می خوام سوپ و پیزا بذارم .
امروز 30 تیر ماه
برای اولین بار توی این چندماه اخیر خوابم نمیاد!!!
یه جورایی زیاد خسته نیستم !!! چشمام خواب داره اما طبق معمول همیشه (در گذشته) دلم نمی خواد بخوابم !
فکرم مشغول کارهای عقب مونده هست . اینقدر زیاد شده که نمی دونم از کجا باید شروع کنم !
شاید برای ترغیب خودم که شده یه مدت بیام اینجا برنامه هام رو بنویسم پس احتمالاً زود به زود آپ خواهم کرد . البته من رو که میشناسید ممکنه همین چند ساعت دیگه نظرم تغییر کنه :دی
امروز شیفت صبح هستم و از اونجایی که سرپرستار بالای سرم هست هم خوبه هم یه کمی استرس زا ...
افطار خونه مامان مسعود دعوتیم.
دلم درد می کنه
فعلا ...
26 تیر تولد مسعود بود . طبق معمول نتونستم اونطوری که دلم می خواد بهش تبریک بگم اما خوشحالم که تلاش خودم رو کردم و مسعود هم خوشحال شد .
یک کیک شکلاتی کوچولو درست کردم و کارت بانک هدیه گرفتم که هر چی دلش می خواد انتخاب کنه و بخره . اونم روز بعد یه ست راحتی تابستونه خرید که هم بهش میاد هم خودش میگه خیلی باهاش راحت هست .
27 تیر شیفت عصر با خانوم الف بودم .
از شیفت هایی که با خانوم الف هستم خوشم نمیاد . یه جورایی همه کارها رو میندازه روی دوش من و خودش فقط میشینه پشت میز کاغذ بازی می کنه . کاری ندارم به اینکه حامله هست و شیفت دادن براش سخته ، بخش NICU یک بخش ویژه و بسیار حساس هست اینطوری نمیشه که مثل بخش های عمومی پشت میز بشینی ! حتی یک ساعت ! به نظرم اگه شیفت دادن براش سخته نباید دیگه بیاد . یک نفره نمیشه 14 تا نوزاد اونم با وضعیت حساس رو مدیریت کرد ! دوران دانشجویی و کارورزی همیشه کیس متد با ما کار شده و از این مدل Nursing که هر کسی کار خاصی رو انجام بده مثلا یه نفر فقط دارو بده یا فقط کارهای دفتری رو بکنه یا فقط معاینات ساعتی رو انجام بده و ... بدگویی شده و به شدت ما رو از این کار منع کردن. متاسفانه توی این بخش علی رغم عدم رضایت سرپرستار به این روش بد کار میشه . خلاصه اینکه از شیوه Nursing توی این بخش خوشم نمیاد و خانوم الف یکی از اون کسانی هست که سفت و سخت در مقابل تغییر مقاومت می کنه . چون من تازه کار و کم سن و سال هستم نمی تونم خیلی جلوشون بایستم پس مجبورم تحملشون کنم و به سازشون برقصم (!) .
27 تیر هم که طبق معمول بیمار های خودم رو انتخاب کردم ، پرونده ها رو بررسی کردم و کار خودم رو انجام دادم . البته این مابین باید دستورات خانوم الف رو هم اجرا می کردم ! اصولاً آدمی هستم که نمی تونم توی شیفت کاری روی صندلی بشینم و کاغذ بازی کنم یا بشینم با همکارم بگو بخند کنم و یا اینکه خستگی طول روز رو بیارم سرکار و بخوام اونجا استراحت کنم! خب من مدام بالای سر بیمارم هستم و اگه حتی هیچ کاری هم نباشه یه بررسی بالینی با جزئیات انجام میدم یا اینکه ماساژ درمانی می کنم. اون روز خانوم الف چوب روش اشتباهش رو خورد البته مطمئن نیستم که متنبه شده باشه اما چوبش رو خورد . موقع تحویل شیفت به همکار شبکار متوجه شد یکی از نوزادها که مسئولیتش با اون بوده فوت شده ! کاری ندارم که تشخیص پزشک DIC بود و به قولی میگن DIC قابل احیا نیست و در هر صورت بیمار از دست میره و ... اما این واقعاً فاجعه هست که هنگامی که داره اتفاق میفته بالای سر بیمارت نباشی و موقعی متوجه بشی که بیمار ساعتی هست از فوتش گذشته ! اونم توی بخش ویژه که بیمار دائم باید مانیتورینگ بشه !
جالبیش اینجاست که می خواست این فاجعه رو گردن من بندازه !!!
28 تیر رفتیم مشهد (وطن عزیزم) و همگی (مامان ، بابا ، امیر ، نسرین ، مسعود و من ) دور هم بودیم . به من یکی خیلی خوش گذشت . سحرگاه امروز (29 تیر) هم برگشتیم .
برای افطار امروز آبگوشت از نوع بزباش گذاشتم . نیم ساعت دیگه هم باید برم سر کار ...
دیگه فرصت ندارم
فعلاً بای
توی خونه ما هنوز ماه رمضون شروع نشده .
مسعود که حالا حالاها نمی تونه روزه بگیره منم که عذر شرعی دارم .
امروز روز دوم شروع طرحم بود . پرستار NICU ( مراقبت ویژه نوزادان ) شدم . عاشق بخش های ویژه هستم . NICU یک محیط کاملا زنونه و همگن داره و از این لحاظ مسعود هم راضی هست .
چند روزی هست که رسماً زندگی مشترکمون آغاز شده . هنوز خونه داری دستم نیومده . با وجود شاغل بودن، غذا درست کردن و رسیدگی به خونه برام سخته . هنوز باهاش کنار نیومدم. اما مطمئنم می تونم . روزی میرسه که از همه ی کسانی که میشناسم قوی تر میشم .
پ.ن 1:
دیشب مسعود همش می گفت اینجای دلم درد می کنه (با دست نشون میداد) . با توجه به یه سری چیزایی که قبلا اتفاق افتاده بود زیاد اهمیت ندادم و احساس کردم می خواد ربطش بده به اون موضوع و ... . خلاصه بعد شام دیدم دیگه خیلی داره تکرارش می کنه همینطوری که خوابیده بود جلوی تلویزیون (به قول خودمون دراز کشیده بود) معاینه ش کردم . همه علائمش به نفع آپاندیسیت بود اما یه جورایی ته دلم نمی خواست باورش کنم . شب موقع خواب دوباره با خودم گفتم نکنه روی سهل انگاری من چیزیش بشه ! ازش قول گرفتم که فردا صبح بره مطب بابا ویزیتش کنه . ظهر که اومد گفت نرفتم ! سرش غر زدم و اونم قول داد بعد از ظهر پیگیری کنه . از خواب بعد از ظهر که بیدار شدیم طبق عادت همیشگیم که ولکن قضیه نمیشم یه ریز یادآوری می کردم ساعت 6 پیش بابا بره . بابا هم تشخیصش با من یکی بود . یه سونوگرافی براش نوشت که مشکوک به آپاندیسیت بود . قرار بود ساعت 8:10 سونوگرافی مجدد بشه . فعلا که خبری نیست .
واسش دعا کنید حداقل با درمان های دارویی رفع بشه و به جراحی نکشه .
پ.ن2:
مسعود الان مطب دکتر هاشم زاده (جراح) هست ! متاسفانه تشخیصم درست بود :( . خب دکتر هاشم زاده هم که اصولا دستش به جراحی بیشتر میره تا چیز دیگه ... وای خدا به دادم برسه . اصلا نگران جراحیش نیستم ها ! نگران اینم که مسعود نازنازی رو چطوری این مدت تر و خشک کنم بعید می دونم حالا حالا ها بتونه از تخت خودشو جدا کنه! اگه یکی مثل من بود که سه چهار روز بعد از جراحی با وجود تاکید دکتر به استراحت مطلق و درد وحشتناکی که داشتم پاشدم رفتم دانشگاه (!) باز یه چیزی ...
خدا جون رحم کن . لطفا یه جوری باشه که نه من اذیت بشم نه خودش ...
.: Weblog Themes By Pichak :.