امشب از خودم بدم اومد . از خودم متنفر شدم . از اینکه در برخورد با هر چیز جدیدی چنان دچار استرس میشم که تمام دانسته ها و مهارت ها فراموشم میشه . حتی حرف زدنم رو هم درست نمی فهمم .
خدایا یه دستی برسون کی قراره این مشکل من حل بشه ؟!
اه ... چرا امشب جای اینکه خودم یه بار دیگه یه نگاه به نوار قلب بابابزرگ بندازم به حرف دکتر اعتماد کردم .
من که عین بلبل برای استاد نوار قلب رو تجزیه تحلیل می کردم چرا موقعی که بهش احتیاج دارم عین آدمای گیج و منگ قفل می کنم ؟!
دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار و تک تک موهام رو از ریشه بــِکَنَم ...
اینم کیک goodbye party سرپرستارمون ...
به سفارش خودشون کیک رو شکلاتی درست کردم . فقط تزئینش زیاد خوب نشد آخه تا حالا خامه شکلاتی درست نکرده بودم به خاطر رنگ تیره ای که داشت تزئینش برام سخت بود.
آقا من اینو می خوام :(
پولشو هم دارم ولی نمیشه بخرم :( این نامردی نیست ؟!
از هفته پیش استرس امروز رو داشتم .
با اینکه شب قبل تا سحر بیدار بودم (کیک و سالاد و خورش آماده می کردم) و تمام و کمال همه چیز آماده بود اما تا لحظه آخر امید داشتم که قرارمون کنسل بشه!
صبح حدود ساعت 9:30 خانوم اسحاق نیا اومد. مامان هم از شب قبل خونه ما بود .
خانوم اسحاق نیا و مامان با اینکه بار اول بود همدیگه رو می دیدن اما از همون لحظه اول با هم گرم گرفتند.
بگذریم از اینکه علت این دعوت چی بود و چی گذشت و ...
اما ... الان خوشحالم ...
چون فکر می کنم به بهترین شکل ممکن از پسش براومدم .
خانوم اسحاق نیا خیلی خیلی از دست پخت و تزئین غذا خوشش اومد .
پذیرایی از این قرار بود : میوه (شلیل ، نارنگی ، سیب ، موز) ، چای ، کیک موزی ، سالاد فصل ، چلو خورش قیمه (با سیب زمینی سرخ کرده هایی که از شب قبل به شکل گل رز آماده کرده بودم تزئینش کردم) .
ساعت 12:30 نهار خوردیم و 1:17 هم سر شیفتمون بودیم (جفتمون شیفت عصر بودیم) وقت نشد از همه چیز عکس بگیرم .
اینم کیکم :
این گراتن خیلی خوشمزه شده بود . طوری که من و مسعود هرکاری می کردیم از خوردنش دست برداریم نمیشد !
تقریبا به اندازه 4 نفر بود ولی این تنها برشی بود که از گراتن باقی موند ! چیز خاصی هم نداشت ها . همون همیشگی بود .
(از کیفیت رنگ عکس ها متنفرم!)
یکشنبه مهمون دارم . یکی از همکارهاست . اصلاً حوصله ش رو ندارم . یه جورایی زورکی شد . توی رو در بایستی دعوتش کردم اونم بی برو برگرد قبول کرد!
امروز یه مهمونی عصرونه زنونه یا به قولی دورهمی داشتم که همه اقوام طرف مامی بودند . زن دایی ها و مادربزرگ و خاله و ...
پذیرایی با میوه (سیب و شلیل و نارنگی) ، سوهان ، شکلات کنجدی ، تخمه بوداده آفتابگردون، چای و کیک موزی بود که کیک موزی رو خودم پخته بودم . همه گفتن کیکم عالی شده . هیچی ازش نموند ! به زور یه برش کیک واسه بابا و مسعود نگه داشتم وگرنه به اونها هم نمیرسید . همه اکثراً 2 برش کیک خوردن ! حتی الناز و ابولفضل (دوقلوهای دایی جعفر) که دندونم ندارند یک برش کیک خوردن !!!!
بعد از مهمونی هم مامی و دَدی رو واسه شام نگه داشتم . یه شام سرعتی پختم . پلو با ماهی سوخاری برای بابا و پلو با جوجه چینی برام خودم و مامان و مسعود ، مخلفات هم سالاد شیرازی و زیتون بود .
خلاصه که الان شدید خسته هستم .
خیلی عکس گرفته بودم از هر چی که امروز آماده کرده بودم ولی فکر نمی کنم نه الان نه هیچ وقت فرصت آپلودشون رو داشته باشم به خاطر همین فقط تصویر کیک موزی رو میذارم اینجا :
پ.ن 1:
ماسوره خوبی نداشتم به خاطر همین تزئیناتم خوب از کار در نیومد
پ.ن 2:
امروز جای امیر و نسرین خیلی خیلی خالی بود . دلم واسه جفتشون تنگ شده ...
2 روز خیلی وحشتناک گذشت
دوشنبه هم شیفت صبح بودم و هم شیفت عصر و سه شنبه که دیروز بود هم شیفت صبح بودم و هم شیفت شب !
تازه داداش و زن داداشم هم اومدن تربت و من نتونستم برم پیششون
همش خدا خدا می کنم یه چیزی بشه و همه دور هم باشیم بعد اونوقت اینطوری فرصت دور هم بودن رو از دست میدم ...
امروز صبح از بیمارستان که برگشتم بعد از یکی دو ساعت استراحت به مامان تلفن کردم، وقتی بهم گفت امیر اینجا بوده و رفته واقعا دلم سوخت...
پ.ن :
خیلی برنامه م فشرده است . دارم کم میارم ...
در 25 سالگی آرتروز گرفتم رفت ...
می خوام درس بخونم اما نمی دونم چطوری با این زمان کم برنامه ریزی کنم
آش (دست پخت اینجانب)
تهچین گوشت و بادمجان (دست پخت اینجانب)
ببخشید اگه کیفیت نداشت با گوشی موبایلم گرفتم . باید به فکر یک دوربین درست حسابی باشم .
.: Weblog Themes By Pichak :.