سحر امروز (دوشنبه) به ایران برگشتیم . حدود ساعت 2 خونه بودیم .
باید بگم کلاً از مراسم استقبال و بدرقه و این قبیل سوسول بازی ها خوشم نمیاد مخصوصاً وقتی فقط 12 روز ناقابل غیبت داشته باشی ! حالا اگه حداقل یک سال گذشته بود یه چیزی ولی برای 12 روز زیادی مسخره هست .
تا ساعت 12 ظهر یکسره خوابیدیم بعدش رو هم تعریف نمی کنم که همسری دلخورم کرد و ...
حالا در مورد سفر بگم که در کل سفر خوبی بود . فقط از اون قسمتش که بخور و بخواب داشت خوشم نمیومد و باید بگم در مورد خونه خدا (کعبه) فکر می کردم خیلی بزرگتر از این حرفا باشه . واقعا معنی این یه بیت شعر برام قابل درک شد که میگه :
کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود / حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
توی مکان های مختلف وقتی برام تعریف می کردن و به این فکر می کردم که جایی قرار گرفتم که مکان اتفاقات مهم جهان اسلام هست یا اینکه چه عزیزانی اینجا قدم می گذاشتند یه حس خیلی خیلی خاص و قشنگی بهم دست میداد که قابل توصیف نیست .
فعلا همین...
پ.ن :
همه ی کسانی که التماس دعا گفتن و خیلی از اونهایی که التماس دعا نگفتن رو یاد کردم
حلال بفرمایید
2 ، 3 روز میشه که حال حوصله هیچ کاری رو ندارم . هیچ کاری ...
کم انرژی هستم . از صبح تا شب عین جاروبرقی می خورم . اعصابم خورده و به همه پرخاش می کنم . کارهای ساده و روزمره رو اشتباه انجام میدم .
می دونم دلیلش چیه ...
اینکه استرس دارم . اینکه منتظرم . منتظر روزهای سخت ...
دغدغه خیلی چیزا رو دارم : یکیش اسباب کشی هست . دومیش اینکه خوشم نمیاد دیگران مخصوصاً خاله و عمه و مادربزرگ و خونواده همسرم و ... توی کارام دخالت کنن ولی از طرفی مجبورم کمک و دخالتشون رو زورکی بپذیرم . سومیش اینکه نگرانم که توی این 12 روزی که قراره بریم سفر، زبونم لال بلایی سر خونه و زندگیم نیاد . چهارمیش اینکه می ترسم گرما مریضم کنه و نتونم حج عمره رو درست به جا بیارم آخه خیلی زود گرما زده میشم و کارم به سِرُم تراپی و ... میرسه . پنجمیش اینکه از چشم بد و آدمهای حسود و فضول اطرافم می ترسم و به مدت چند روز مجبورم سرک کشیدنشون رو تحمل کنم . خدا منو از چشمهای مردم حفظ کنه ! تا همین الان مدام از چشم و نیت بدشون ضربه خوردم .
قرار بود امروز اسباب کشی داشته باشیم . قرار بود یک هفته پیش تعمیرات خونه تموم بشه اما یهو در لحظات پایانی پمپ رنگ وسط خونه منفجر شد و کلی خرابی به بار آورد ! بعد از اون هم نقاش محترم بیمار و روانه بیمارستان میشه !!! ماشین نازنینم هم که چپ و راست داره داغون میشه ! همین چند روز پیش همسری نزدیک بود موقع عبور از خیابون با اتوبوس شرکت واحد تصادف کنه (خدایا شکرت که مراقبشی)!!! بعد از هر مهمونی من و مسعود سر چیزهایی که حتی صحبت کردن در موردش مسخره هست با هم دعوامون میشه ! توی 2 هفته اخیر بیماری های بی دلیل سراغم اومده ! این دو سه هفته لای هیچ کتابی رو باز نکردم ! گوشواره برلیانم که عاشقشم و کلی قیمتشه رو داشتم از دست میدادم ! این همه اتفاقات افتضاح توی همین مدت کوتاه که من پام رو به این شهر گذاشتم افتاده دیگه باید چطوری از زخم چشم مردم مطمئن شد ؟!
وقتی توی خیابون های تربت قدم می زنم انگار همه می خوان با چشماشون منو درسته قورت بدن !!! دیشب پرده دوز زنگ زده به همسری که دستک های این پرده ای که انتخاب کردید دو رنگ هست و شما یک پارچه انتخاب کردید ! وقتی همسری این موضوع رو بهم می گفت چشمام داشت از حدقه بیرون میزد!!! نمی دونم یعنی تفسیر عکس یه پرده ساده اینقدر سخته ؟! الان اگه یه بچه 4 ساله رو هم بنشونیم و بهش اون مدل پرده رو نشون بدیم حالیش میشه که یه لایه از حریر شیشه پرده اصلی روی دستک هم خورده نه اینکه یه رنگ و پارچه جدا باشه !!! خلاصه با نهایت عصبانیت ساعت 9 رفتیم پیش پرده دوز وقتی براش تفسیر کردم که این همون حریر شیشه هست که یک لایه هم روی دستک خورده سرش رو انداخت پایین و به حماقت خودش خندید . خدا خیلی بهش لطف کرد اگه خودش به حماقتش پی نمی برد چنان تیکه بارونش می کردم که زخم زبونم تا عمر داره براش بمونه !
خیلی چیزهای دیگه هم هست اما اینایی که گفتم از همه بیشتر اذیتم می کنه .
دیشب به سفارش بزرگتر ها آینه و قرآن بردیم . امروز همسری از صبح کارگر برده تا خونه رو تمیز کنه . اگه خدا بخواد Weekend آینده وسایل می بریم . خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر بگذرونه .
اصلا دلم نمی خواست به این شهر نقل مکان کنم و اینجا (تربت حیدریه) زندگی کنم . نه با آدماش و نه با کمبود امکاناتش با هیچکدوم نمی تونم کنار بیام. بعد از اون هم به هیچ وجه این خونه ای که همسری انتخاب کرده رو نمی خواستم . همسری کلی بهم امیدواری داد که تعمیرش می کنم خوشکل میشه و ... . خیلی خیلی خرجش کرده و حقیقتاً هم خیلی تغییر کرد . همه چیزش خوبه فقط 2 تا مشکل بزرگ داره که قابل رفع نیست اولیش این هست که ورودی کوچیکی داره و مجبوریم وسایل رو با جرثقیل یا بالابر داخل خونه بفرستیم. دومیش هم این هست که پارکینگ نداره و باید ماشین رو توی خیابون بذاریم .
فقط دارم به خودم تلقین می کنم که مشکلی ندارم و همه چی خوبه ! می دونم مسعود هم چاره ای نداشته اما باز هم از درون به هم ریخته هستم و نمی تونم شرایط رو بپذیرم ...
می خوام بدونم احساسی تر از من توی دنیا وجود داره ؟!
کافیه یه فیلم احساسی ببینم ، خاطرات دردناک کسی رو بخونم یا بشنوم و یا اینکه یه مراسم تشییع جنازه شرکت کنم (حتی اگه 7 پشت غریبه باشه!) چنان مثل ابر بهار گریه می کنم که انگار دور از جون بلایی سر یکی از نزدیکانم اومده !
امروز جسم بی جان کسی را بدرقه می کنیم که باعث آشنایی و ازدواج من و همسرم بود.
بانویی مهربان ، خیر خواه و دوست داشتنی ...
روحش شاد
باورتون میشه از بچگی دلم می خواست گروه خونم O باشه ؟! حتی قبل از اینکه بدونم گروه خونی بابام O+ هست !
اصلاً نمی دونم این علاقه از کجا منشأ میگیره ! فقط به نظرم بهترین و قشنگترین و حتی باکلاس ترین گروه خونی گروه خونی O هست! بچه بودم دیگه . البته کتمان نمی کنم که هنوز هم همین نظر رو دارم !
بعد اونوقت باورتون میشه من توی 24 سال زندگیم این همه آزمایش خون دادم اما هیچ وقت آزمایش Blood group RH ندادم و تا همین یکی دو ماه پیش نمی دونستم گروه خونی من چیه ؟!
شاید به نظر خیلی ها مسخره باشه اما در هر صورت خوشحالم از چیزی که هستم .
هرکی این قرص ال دی رو اختراع کرده آدم بسیار احمقی بوده ! ...
توی روز تولدم چه قمری چه شمسی چه میلادی ... حالم خوب نیست ...
چرا؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
سال 91 واقعاً سال خوبی برای من بود. سختی داشت ، مشکلات داشت ، تلخی داشت اما تقریباً به بیشتر چیزهایی که دلم می خواست برسم، رسیدم .
حدود یک ماه از سال 92 گذشته و الان سن من 24 سال و 2 ماه و 19 روز هست. حس می کنم فرصت زیادی برام باقی نمونده . یه وقتی فکر نکنید به زندگی نا امید شدم ها ! نه ! من که نمی دونم چقدر از زندگیم مونده اما هرچی هست بالاخره تموم میشه .
خیلی برنامه ها دارم . به خیلی چیزا می خوام برسم و الان حدود یکسال هست که سعی خودم رو می کنم تا روزهایی که برام مونده هدر ندم .
سال 94 و 95 رو سال برداشتِ محصولِ تلاشم قرار دادم. اما آخرش نیست! قراره بعد از سال 95 ، یعنی بعد از رسیدن به پایه ترین چیزهایی که می خوام داشته باشم ، یه موج جدید از اهداف و آرزوهای من شروع بشه . سال 92 ، 93 و 94 سالهای سختی برای من خواهد بود .
احتمالا مثل این چند ماه اخیر پست های کوتاهی بذارم و یه جورایی نوبتی به وبلاگ دوستام سر بزنم .
هر ماه میام و میگم که به کجا رسیدم . برای فروردین ماهی که گذشت هم باید بگم علاوه بر برنامه های جانبی و البته پر زحمت مثل دعوتی عروس خونواده (نسرین جون) و ماجراهای مخصوص عید و ... تونستم یک کتاب از 26 کتابی که قراره توی این 2 سال آینده بخونم رو ، در 9 روز مرور کنم . از برنامه های معنوی که داشتم هم 1 روز روزه قضا اَدا کردم ، 4 صفحه قرآن خوندم و ... . زیاد نیست اما به همه اون چیزی که انتظار داشتم رسیدم و این عالیه ...
به دعای خیرتون نیازمندم
من رو فراموش نکنید
من از اون دسته آدمایی هستم که :
وقتی یه زنبور گنده میاد توی خونه برای بار اول جیغ می کشم و خیلی آروم پنجره رو باز می کنم با تکون دادن یک دستمال از خونه بیرونش می کنم .
برای بار دوم که برگرده با دود عود دیوونه ش می کنم و از خونه فراریش میدم .
و برای بار سوم اگه از جونش سیر شد و برگشت یک حشره کش گنده تر از خودش میگیرم دستم و با عصبانیت تمام اینقدر روش حشره کش رو اسپری می کنم تا متوقف شدن آخرین حرکاتش رو ببینم!
یه همچین آدمی هستم . هیچ چیزی رو بیشتر از 3 بار تحمل نمی کنم !
پ.ن:لازم به ذکره که من به حشره کش حساسیت دارم و بلافاصله بعد مبتلا به Diarrhea میشم اما با این وجود نتونستم بار سوم رو تحمل کنم!
.: Weblog Themes By Pichak :.