اولین برف سال 91
این آدم برفی درب و داغون رو من و داداشی و نسرین توی پارک ارشاد درست کردیم امکانات کم بود دیگه...
بعدش هم داداشی دعوتمون کرد به یک پرس پاچین خوشمزه
چقدر اعداد ترسناک شده اند ...
شمارش، دلم را می لرزاند ...
هر عدد را که به زبان می آورم در گفتن عدد بعدی تردید دارم ...
1390 - 1391 - 1392 - 1393 - 1394 ...
23 سالگی - 24 سالگی - 25 سالگی - 26 سالگی - 27 سالگی ...
2 هفته گذشته رو داشتم روی یک مقاله کار می کردم که در مورد افسردگی پس از زایمان بود . مقاله ی استادم بود و من یه جورایی عضو افتخاری مألف های این مقاله شدم .
این هفته ی اخیر ، دیگه واقعاً واسه جمع کردن نمونه و پرسشنامه ها خودمو کشتم . خیلی دردسر داشت و خیلی هم خسته شدم . البته من عاشق کارهای پژوهشی هستم فقط اینکه اذیت شدم به خاطر وقت کمی بود که در اختیار داشتم .
در پایان روزهای پر دردسر یک استرس بزرگ به من و خونواده مخصوصاً بابا وارد شد! باز همون دزد حروم زاده سر و کله ش پیدا شد ! از ماشین ها بنزین کشیده بود ! آمپر ماشین من که مشکل داره و یه کمی دیر نشون میده چه خبره ولی از ماشین بابا 10 لیتر بنزین کشیده !!! دیگه این حروم زاده شیر شده ! طرف هم وقت کافی داره هم وسایل لازم دم دستشه و هم دقیقاً می دونه چه ساعتی پارکینگ خلوت هست و هر کدوم از اعضاء چه زمانی میان و میرن!
من که از همون اول که قفل صندوق عقب ماشین شکسته شده بود به این کچله (همسایه طبقه پایین) شک کردم . رفتارش مرموز هست بیکار هست و از همون روز اول با خونواده ما سر جنگ داشت . اصلاً چرا توی این آپارتمان با 8 واحد و 8 خونواده فقط خونواده ما شکایت دزدی داره ؟!
دیروز بعد از ظهر توی پارکینگ بودم که دیدم کچل سرشو از در آورده بیرون و داره یواشکی سرک میکشه توی پارکینگ رو دید می زنه ! اولاً آدم چرا باید توی خونه خودش اینطوری سرک بکشه و مرموز رفتار کنه؟! ثانیاً اون که موتورش رو فروخته توی پارکینگ چیزی نداره اونجا چی کار می کنه ؟! لباسش هم لباس بیرون نبود که بگم می خواسته از خونه بره بیرون ! ثالثاً چرا وقتی منو دید دست و پاشو گم کرد و ترسید؟!
دیروز بابا یه دوربین بی سیم خرید که مچ این دزده رو بگیریم ولی با اینکه کلی هزینه کردیم از توی پارکینگ تصویر رو نمی گیره ! اگه بخوایم با سیم نصبش کنیم و حدس من درست باشه کار همون کچله باشه متوجه میشه و دیگه فایده ای نداره . خلاصه الان نمی دونیم باید چیکار کنیم .
اعصابم داغونه ...
احساس نا امنی خیلی عذاب آوره ...
پ.ن : وای خدا جون یعنی میشه این مقاله Accept بشه ...
یه حسی بهم میگه ایندفعه برم خونه مادرشوهرم کتکه رو خوردم !!!
وزنم شده 51.5 !
به جان خودم اگه من به خودم گشنگی داده باشم ! اصلاً آدم این حرفا نیستم که بخوام گشنگی بکشم !
این روزها ، روزهای پُر استرسی دارم و معمولاً جواب بدن من به استرس پرخوری و چاقی هست که ظاهراً اینبار خبری نیست !
خلاصه اگه چند روز دیگه توی روزنامه ها خوندید یا توی اخبار شنیدید که یک اسکلت متحرک توی مشهد پیدا شده بدونید اون منم
اما خدایی خودم راضی نیستم . خوشم نمیاد مخصوصاً اینکه صورتم لاغر بشه ...
من فقط Start ش رو زدم . یعنی Start هم نزدم فقط دلم خواست یه کوچولو در حد 3 کیلو لاغر بشم حالا اگه 6 کیلو هم شد بـــــــَــد نیست ... نه 12.5 کیلو!!!! ولی انگاری ترمز بریده
مادرشوهر محترم؛ از همینجا با صدای بلند اعلام می کنم :
قول میدم وزن اضافه کنم I promise
پ.ن 1 : چقدر پایان ِ این قسمت جدید سریال فرینچ (قسمت 8 از فصل 5) رمانتیک بود
پ.ن 2 : من اگه محو هم بشم این یه ریزه شکمم می مونه ! نمی دونم چه حکمتی هست !
بچه که بودم هیچ چیزی را حاضر و آماده نمی خواستم . دلم می خواست همه چیز را با دست های خودم بسازم . دلم می خواست جامدادی ساخته دست خودم باشد ! دلم می خواست طرح روی دفتر و کتابم و جعبه های کادویی که هدایای عزیزانم را در آن کادو می کردم خودم بسازم نه اینکه از دفتر های طرح دار و کادوهای آماده استفاده کنم ! حتی دلم می خواست عروسک ها و وسایل بازی را نیز با دَستان خودم خلق کنم ! درست است چیزهایی که می ساختم معمولاً آنقدر خوب نمی شد که با تولیدات رنگارنگ کارخانه ها رقابت کند اما همیشه برایم عزیزتر از آنهایی بود که مامان و بابا برای من می خریدند .
احساس خالق بودن برایم زیباتر از هر چیزی بود .
گاهی مامان هوس می کرد خودش برایم لباس بدوزد و من آنها را خیلی خیلی بیشتر از لباس های آماده ای که از بازار می خریدیم دوست می داشتم . هنوز تک تک لباس هایی که مامان برایم دوخته بود در ذهنم مانده شیرینی و لذت پوشیدنشان را به یاد می آورم . از تماشا کردن مراحل دوخت لباس لذت می بردم با کنجکاوی دستان مامان را دنبال می کردم و گاهی سعی می کردم تقلید کنم . از طرفی می دیدم برای دوختن آن لباس چقدر زحمت می کشد و با خودم می گفتم برایش مهم هستم که به خاطر ِ من این زحمت را به جان می خَرَد .
احساس وجود داشتن و احساس مهم بودن ...
اما این روزها از آن احساسات زیبا خبری نیست . می خواهم بهترینش را داشته باشم . دلم نمی خواهد خودم با کاغذ رنگی های مختلف ، ماژیک ، مداد رنگی و چسب های رنگی دفترم را تزئین کنم . حتی دلم نمی خواهد آنها را خودم جلد کنم ! دلم می خواهد به شیک ترین فروشگاه شهر بروم و زیباترین و گران ترین کلاسور خارجی که ساخت فلان کشور است را بخرم . نزدیک 10 سال است که این کار را برای تهیه اکثر وسایلم می کنم .
دقیقاً می دانم این رفتار امروز از کجاها آب می خورد ...
"معلم پرورشی سوم راهنمایی دفتری که بسیار برایش زحمت کشیده بودم و دوستش داشتم را مسخره کرد ! پیش خود فکر کرد توان مالی خانواده من پایین است و من نمی توانم دفترهای رنگارنگ فانتزی بخرم و به همین دلیل است که خودم دفترم را تزئین می کنم !!!! او خلاقیت مرا ندید . احساس لذت از خالق بودن را در من ندید . یک دختر بچه 14 ساله را شکست چون کور بود و لیاقت جایگاهش را نداشت"
نزدیک 10 سال از آن نگاه ، لبخند و جملات تمسخر آمیز می گذرد و من هنوز می خواهم با رفتارم ثابت کنم آدم توانگری هستم و ثابت کنم او در اشتباه بوده است ! دیگر این رفتار دست خودم نیست چون احساس می کنم اطرافم پُر شده است از آدم های کور و سبک مغز ...
آینده سازان زیر چنین دستانی پرورش میابند ...
این یک مثال کوچک بود و فراوان است این بی فکری ها ...
من امروز باور دارم ، اینجا ، در ایران ، در وطنی که دوستش می دارم استــــعداد ها را در نطـــفه خــــفه می کنند!!!
بس نیست جهان سومی بودن ؟! کمی مغزهای راکد را شست و شو دهیم !
چند وقت پیش این ساعت نقره رو دیده بودم و شدیداً بهش دلبسته بودم .
خیلی از شرکت ها و سازنده های ساعت نقره از این مدل و طرح ساعت زده بودن که در ظاهر جفت بود حتی عیار نقره یکسان داشتن اما وقتی دوتاش رو دستم می کردم می دیدم خیلی اون یکی که مارک HF هست متفاوت نشون میده (قیمتش هم البته متفاوت بود!)
اینقدر این پا و اون پا کردم که بخرم یا نخرم الان بخرم یا دو ماه دیگه بخرم و ... که دیگه دلمو زدم به دریا و با مسعود رفتیم خریدیمش(می ترسیدم 2 ماه دیگه بیام پیداش نکنم)
می خوام یه چیزی رو برای خودم و همه اعتراف کنم :
تا امروز هیچوقت به این فکر نکردم که چی می خوام . همیشه گفتم باید اینطور باشه ، باید اینطور باشم ، نباید اینطور باشه ، نباید اینطور باشم ...
باید ها و نباید ها رو با خواسته های خودم اشتباه گرفته بودم .
هیچوقت برای خودم زندگی نکردم .
هیچوقت تلاشهام در جهت چیزی نبوده که دلم می خواد داشته باشم در جهتی بوده که فکر می کردم به نظر همه خوبه و باید باشه.
همیشه به خودم جواب منفی دادم و به خواهش های دیگران جواب مثبت و توی 99% موارد دیگران رو بر خودم ترجیح دادم .
خیلی وقت بود "خودم" معنی نداشت ... نه ! ... بهتره بگم تا حالا هیچوقت "خودم" معنی نداشت !
هنوز هم گاهی در تشخیص چیزهایی که دوست دارم مشکل دارم چون عادت ندارم به خواسته های واقعیم فکر کنم .
ولی مدتی هست که سعی می کنم کسی باشم که دوست دارم . کسی باشم که از خودم لذت ببرم . طوری زندگی کنم که "خودم" معنا داشته باشه . به افکار "خودم" اهمیت بدم نه اینکه همیشه فقط افکار درست عمومی رو تأیید کنم .
روز به روز دارم تغییر می کنم ...
نمی دونم همسرم در مورد این تغییرات چه نظر و احساسی داره . هیچ وقت نظرش رو نمیگه و اینطوری به نظر میاد که هرچی هستم قبول داره . گاهی خیلی دلم می خواد نظرش رو بدونم که از این همه تغییر راضی هست یا براش فرقی نداره یا داره تحمل می کنه ؟! نمی دونم شاید اگر مخالفت کنه برام آزاردهنده باشه ، برخورد خوبی نداشته باشم و حتی افسرده و دلزده بشم و شاید اون بهتر از خودم منو میشناسه . شاید بیشتر از چیزی که فکر می کنم دوسم داره و براش مهم نیست که چطوری ادامه میدم . شاید ... نمی دونم ...
اما اطرافیانم انگار تغییراتم رو به چشم دیگه ای نگاه می کنند که برای من دوست داشتنی نیست . سعی می کنم نظرشون برام مهم نباشه و از نگاه هاشون چشم پوشی کنم ... خیلی سخته ...
دلم می خواد در برابر همه ی این نگاه های عجیب و غریب داد بزنم و بگم:
باور کنید دین و ایمانم کم نشده فقط بذارید "خودم" باشم
من فقط می خوام خودمو پیدا کنم و خودم باشم . همین ...
چه هراسی بالا تر از اینکه کسی خود را در درون خویش گم کرده باشد ؟؟(دکتر علی شریعتی)
یادمان باشد:
اول نماز حسین(ع)؛
بعداً عزای حسین(ع)…
نمی دونم چرا امسال دلم نمی خواست قبول کنم محرم شروع شده ! توی خیابون ها که صدای عزاداری میومد گوشام نمی خواست صدا رو بشنوه . اگه تلویزیون روشن بود و داشت در مورد محرم چیزی پخش می کرد صداش رو کم می کردم یا حتی شبکه رو عوض می کردم . شاید دلم نمی خواست ناراحت و عزادار باشم . شاید از اشک ریختن خسته شدم . شاید دلم می خواست شاد باشم و دونستن اینکه محرم شروع شده اجازه نمی داد شاد باشم . نمی دونم ...
این موضوع فقط در مورد محرم نیست ! یه مدته هر جا ناخوشی هست می خوام دور بشم . می خوام ندونم . می خوام قبول نکنم . می خوام از هرچی ناراحتی هست دور بمونم . می خوام از هرچی درگیری هست دور بمونم . نمی خوام جزء هیچ گروه و دسته ای باشم . از بیمار های بدحال دوری می کنم . کد 99 که اعلام میشه سَرم درد میگیره و به هم میریزم . توی راهرو های بیمارستان اگر شیون کسی برای از دست دادن عزیزش رو ببینم چشم و گوشم رو می بندم و با سرعت عبور می کنم . اعصابم ضعیف شده ... خیلی ...
امّا محرم شروع شده ... نمیشه ندونست ... نمیشه دونست و شاد بود ... نمیشه خودت رو به اون راه بزنی ... فردا تاسوعآ ست ...
پ.ن 1 : هیچ وقت نمی تونم خودمو از ناخوشی ها دور کنم چون من پرستارم و پرستاری یعنی در مرکز ناخوشی های مردم ...
خداجون قدرتم رو بیشتر کن ... آمین ...
پ.ن 2 : ظهر تاسوعآ ... دسته ی عزاداری داره از جلو خونه عبور می کنه . من بغض کردم . انگار دلم واسه ی خیلی چیزا تنگ شده .
گاهی اینقدر توی فکر و خیال هستم که مثلاً یادم میشه لقمه ای که توی دهنم گذاشتم رو باید بـــِـجــَـوَم !!! مثل همین امشب که نزدیک بود خفه بشم و خوش به حال شماها بشه !
پ.ن 1: ساعت 4:05 بامداد . من تمام شب رو بیدار بودم و هنوز کلی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم . حالت تهوع دارم و سرم درد می کنه اما هنوز باید بیدار بمونم!!
پ.ن 2 : ساعت 5:45 بامداد . من هنوز بیدارم . مهمترین کارم تقریباً تموم شد . حالا کلاً خوابم نمیاد دیگه ! صورتمو توی آینه نگاه می کنم شدم شبیه یه نوزاد نارس حدود 28-30 هفته VLBW !چقدر بی خوابی روی صورت من تأثیر میذاره!!!
توی این مایه ها!
امتحان زبان انگلیسی ... (با اینکه زبان انگلیسی رو دوست دارم ، اما امتحان زبان جزء معدود امتحاناتی هست که باعث ترس و دلهره من میشه! این ترس از دوم دبیرستان به بعد ایجاد شد که دلیلش رو خیلی یادم نیست)
وقتی رسیدم به جلسه آزمون داشتم نفس نفس می زدم . نیم ساعت دیر رسیده بودم ! خانم توکلی (مدیر گروه) بدون توجه به استرس من و اهمیت امتحانم حدود 10 دقیقه داشت با من صحبت می کرد از اون گفتگو های دوستانه ( خانم توکلی و گفتگو دوستانه جزء محالات دنیاست ) ! حرفش که تموم شد برگه امتحان رو با دست بالا آوردم نشونش دادم و با ناراحتی و استرس گفتم : می تونم امتحان بدم؟! اونم با لبخند گفت : حتماً ... و بعد به صورت برعکس نشست دقیقاً روی نیمکت جلویی (از اون نیمکت هایی که دبستان که می رفتیم 3 نفری روش می نشستیم! از اون نیمکت ها متنفرم ! یادمه همیشه تا آخرِ زنگ با نشستن روی نیمکت درگیر بودم) و زل زد روی من و برگه امتحان (آخ من عصبی میشم وقتی یکی توی جلسه امتحان بهم زل بزنه ! همه چی از سرم می پره!)
همه جا تاریک بود . هوا ابری بود و هیچ وسیله روشنایی نبود ( گویا ادیسون هنوز برق رو اختراع نکرده بود ! اصلا نمی تونم توی نور کم امتحان بدم ! )
سوال ها به فارسی نوشته شده بود (امتحان زبان انگلیسی بود مثلاً) !!!!! سوال اول رو خوندم ... دست نویس بود و چقدر بدخط !!!!!! اصلاً نمی فهمیدم چی نوشته ! به خانم توکلی اشاره کردم که برام سوال رو بخونه و اونم خوند و من سوال اول رو جواب دادم . سوالات از همه دروس بود الّا زبان انگلیسی !!!
وقت امتحان تموم شد !!! بچه ها داشتن می رفتن بیرون و من هنوز فقط یک سوال جواب داده بودم ! 4 یا 5 نفر از بچه ها روی نیمکت آخر کلاس نشسته بودن و تند تند تقلب می کردند . خانم توکلی از کلاس خارج شد .
از جا بلند شدم و رفتم توی سالن دنبال یک برگه تایپ شده یا هر چیزی که بتونم بخونم ! دکتر هوشیار رو دیدم (شوهر خانم توکلی و بهترین استادی که تا حالا داشتم) با زیرپیرهنی آستین کوتاه!!! (از این نخی ها که رنگش سفید هست) و شلوار پارچه ای سورمه ای ، از دستشویی اومد بیرون ! به من خیره شد و بلند بلند به حالت آواز خوندن سوال دوم رو تکرار کرد و همینطور که داشت می خوند دوباره برگشت داخل سرویس بهداشتی اساتید ! توجهم به یک پوستر روی دیوار کنار سرویس بهداشتی جلب شد که تمام سوالات امتحان تایپ شده و خوانا روی پوستر نوشته شده بود ! اونو از دیوار جدا کردم و برگشتم توی کلاس پشت نمیکت تا جواب بقیه سوالات رو بنویسم !
اون 4،5 نفر که داشتن تقلب می کردن همچنان اونجا بودن و در حال پچ پچ کردن ! داشتم روی برگه تمرکز می کردم که مینا کاظمی (مینا ! اونم توی دانشگاه ما ! مینا همکلاسی و دوست دوران راهنمایی من بود. آخرین خبری که ازش دارم اینه که مهندسی برق بیرجند خونده و مسلماً الان کارشناسیش تموم شده ...) در حالی که لبخند می زد از در وارد شد ! من با گریه گفتم مینا جون دیر رسیدم ! لبخند روی لب مینا محو شد و با یکی دیگه از بچه ها که یادم نیست کی بود اومدن بالای سَرَم انگار می خواستن به من کمک کنن ...
از خواب پریدم ...
سَرَم داشت از دَرد منفجر میشد . هنوز استرس داشتم . انگار هنوز اونجا بودم .
یکی از درونم بهم گفت : ملیحه خواب دیدی ، چیزی نیست ، امتحان زبانی در کار نیست ، آخرین امتحان زبانت رو یکسال و نیم پیش دادی یادته ؟!
کم کم به خودم اومدم . یه کم آروم شدم اما هنوز سرم درد می کرد . موبایلم رو نگاه کردم ساعت 8:10 صبح بود ...
.: Weblog Themes By Pichak :.