سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حدیثه :  خنکای دستانت را آهسته می بخشی به لحظه های تب دار بیماران . نبض حیات زیر لطافت انگشتانت چه تند می زند ، فرشته ! 

انگار خدا بیشترین سهم از عشق و محبت را به قلب مهربان تو بخشیده است!

ای فرشته! تو را می شناسم؛ نه از پیراهن یکدست سپیدت؛ تو را از خستگی و شوق توأمان که در کنج چشم هایت لانه دارد می شناسم.

تو را از عطوفت سرشاری که از بلوغ دستانت می وزد، می شناسم.

امروز روز توست و هیچ گاه راهروهای ذهن من، از نسیم حضورت خالی نیست.

فرشته : زندگی آن هنگام زیباست که آدم بداند پرستار مهربانی چون تو دارد . روزت مبارک.

عمه مرضیه : سلام ملیحه جون بابابزرگ و مادر روز پرستار رو بهت تبریک میگن . من هم که به صورت ویژه . انشاءالله همیشه موفق و موید باشی.

فاطمه (ق): گل اگر در فصل گل بوییدنی ست ، دستهایت تا ابد بوسیدنی ست ... روزت مبارک رفیق جان

ناشناس ! : روز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار بر شما پرستار عزیز مبارک باد . انشاءالله موفق باشی گلم. 

تکتم : you are a spacialist ... in making patients feel better . have a happy nurse day and have a good time in Norooz

الهام : خالق عشق ، با دستهای تو به یاری قلبها می رود . روزت مبارک فرشته زمینی

فاطمه (ک) : آدمیان لبخندی که بر لب می نشانند ، احساس خوبی که بر جا می نهند ، و به دردی که از یکدیگر می کاهند می ارزند و تو چنینی پرستار . روزت مبارک

و ...

از دیشب تا پایان امروز خیلی ها بهم پیام دادن و حتی خیلی ها برای تبریک باهام تماس گرفتند. مادرشوهر و خواهرشوهرم و از همه هیجان انگیزتر مادربزرگم (پدری) تماس گرفتند تا فقط و فقط روزم رو بهم تبریک گفته باشند .

خیلی لذت بخش بود اما لذت بخش تر از اون این که امروز یکی از روزهای خیلی خوب زندگیم بود و من به روزی خوب میگم که از صبح تا شب بیکار نباشم و حداقل به 3/4 اهداف روزم رسیده باشم .

پ.ن 2: هنوز طرحم شروع نشده . حقیقتش با اینکه خیلی خیلی کار پرستاری برام سخت هست اما دلم براش تنگ شده دلم شکست . کاش زودتر طرحم شروع بشه و برگردم. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که دلم برای بیمارستان و nursing تنگ بشه!

 




تاریخ : یکشنبه 91/12/27 | 11:9 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

سه شنبه بعد از ظهر برگشتم مشهد ...

امروز بعد از ظهر با مامان و نسرین برای خرید یه سری خرت و پرت از خونه بیرون اومدیم .

مجتمع مجد بودیم که یادم اومد کیف لوازم آرایشم خراب شده و شدیداً هم ازش متنفرم (دلیل تنفرم خصوصی هست و به خودم مربوطه شوخی!) . یکی دوتا مغازه رفتیم از کیفهاش خوشم نیومد . مغازه سوم فروشنده ش خانوم بود و تنوع بیشتری توی جنس هاش داشت . البته باز هم اونجوری نبود که چشمم رو بگیره ولی بد هم نبود . خلاصه بعد اینکه کلی من و نسرین کیف هاش رو پایین و بالا کردیم یه کیف فوق العاده ساده برداشتم که فقط و فقط رنگش برام جذاب بود .

کیف رو برداشتم و پولش رو پرداخت کردم . می خواستیم بیایم بیرون که مامان تصمیم گرفت یک گیره مو انتخاب کنه من هم توجه م به یه سری گوشواره فانتزی جلب شد . نسرین هم تصمیم گرفت یه دونه از گوشواره ها که با لباسش ست میشد رو برداره . خلاصه مامان گیره ش رو انتخاب کرد و من و نسرین هم 3تا ست برداشتیم .

از مغازه که اومدیم بیرون مامان با خنده گفت ملیحه برات خواستگار پیدا شده !

گویا صاحب مغازه درباره من پرسیده و ...

همینطور که داشتیم از مجتمع خارج می شدیم مامی در مورد حرف های فروشنده و همینطور آقایی که چند وقت پیش با استرس و خیلی محتاطانه رفته بوده مطب بابا تا منو برای پسرش خواستگاری کنه تعریف می کرد و اینکه چطوری وقتی بابا بهش گفته "دیر اومدی" توی پَرش خورده و ... خلاصه کلی fun بود .

بعد از ازدواجم تا همین حالا از این ماجراهای خواستگاری زیاد پیش اومده . از همسایه و هم دانشگاهی و همکار بابا و دوست بابا و بیمار و همراهی بیمار توی محل کارم و حتی استاد گرفته تا همین خانوم فروشنده !

شاید این ماجراها برای همسرم چندان جالب نباشه (بالاخره مرد هست و غیرتش) اما نباید ناراحت بشه چون این پیشآمدها هیچ چیزی رو تغییر نمیده و من و اون تا ابد مال هم هستیم . 

گاهی اوقات توی جمع های خودمونی که مامان تعریف می کنه کمی می خندیم و سرگرم میشیم . البته برای من حس دیگه ای هم ایجاد می کنه که حس جالبی هست و هیچ وقت به روی خودم نمیارمش "اینکه مورد پسندیده شدن هستم" .




تاریخ : پنج شنبه 91/12/24 | 12:19 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

فراموش کرده بودم که 2 سال آخر دبیرستان (سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی) مخصوصا سال آخر (پیش دانشگاهی) افت تحصیلی شدیدی داشتم !

وقتی کارهای فارغ التحصیلی (کارشناسی) رو انجام می دادم چشمم که به معدل پیش دانشگاهیم افتاد شوکه شدم ! البته به روی خودم نیاوردم ولی شاید باورتون نشه تا همین امروز صبح از شوک بیرون نیومده بودم !

اون 2 سال رو زندگی هم نکردم چه برسه به درس خوندن !!! چه افسردگی وحشتناکی داشتم! 

خدا مسببش رو لعنت کنه ...

بعد از اون 2 سال ، همزمان هم ازدواج کردم هم رفتم دانشگاه (روز عقد و روز ثبت نام دانشگاهم یکی بود) تا اومدم از اون افسردگی بیرون بیام  و با اون همه تغییر یکجا توی زندگیم (مخصوصا ازدواج) سازگار بشم حدود 2 سال دیگه هم گذشت . معدلم از ترم 4 کارشناسی به بعد شروع به رشد کرد .

البته معدل هیچ وقت برام مهم نبوده ولی از روی روند تحصیلی یک دانش آموز یا دانشجو خیلی چیزا رو میشه فهمید که یکیش وضعیت روحی هست .

وقتی فکرش رو می کنم که بهترین روزهای عمرم رو به خاطر چی از دست دادم ...

خداجون همیشه کمکم کردی باز هم کمکم کن .




تاریخ : دوشنبه 91/12/21 | 7:23 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

از ساعت 8 صبح تا همین حالا درگیر موهام بودم و بالاخره اون رنگی که دوست داشتم درآوردم!!!!مؤدب

پدری دراومد ازم که نمی دونید! خدا رو شکر نتیجه ش خوب بود دوست داشتن




تاریخ : شنبه 91/12/12 | 11:19 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

به نظرم سرویس بهداشتی یک خونه مهمترین قسمت خونه هست . مخصوصاً حمام رو عرض می کنم ...

باید بزرگ و دل باز باشه ، راحت باشه ، همیشه گرم باشه و نشاط آور باشه .

برای خیلی ها حمام فقط مکانی هست برای نظافت ولی برای من خیلی چیزای دیگه هست .

وقتی خسته هستم ، وقتی عصبانی هستم ، وقتی سردرد هستم ، وقتی استرس دارم ، وقتی از یک نبرد بزرگ برگشتم ، وقتی دلم می خواد همه چی refresh بشه ، وفتی بی خوابم و ... با یه دوش کوچولو ، پوشیدن یه لباس جدید و تمیز ، درست کردن موهام به یه شیوه متفاوت و یه آرایش سبک بعد از استحمام خیــــــــــــــــلی چیزا میگیرم...

بـــــــــــــله اینطوریاست ...




تاریخ : جمعه 91/12/11 | 4:4 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

تا وقت هست شیشه عُمرت را از سنگهای درشت و قیمتی پُر کن ، قبل از اینکه ماسه های بی ارزش آن را پُر کنند...

 

 




تاریخ : سه شنبه 91/12/8 | 11:6 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

هر کسی ، عزیزی رو از دست داده که دلش می خواد دوباره برگرده و کنارش باشه . اما الینا همه ی عزیزانش رو از دست داده و همینطور مت ...

اون لحظه که الینا به هم ریخته بود و می خواست همه چیز رو آتیش بزنه (بعد از اینکه متوجه شده بود برادرش مرده) ، موقعی که تک تک خاطرات عزیزانش رو مرور می کرد، واقعاً از ته دل گریه کردم . انگار واقعاً اون درد رو توی وجود خودم حس می کردم .

الینا : دیگه قبر خالی توی مقبره خانوادگی گیلبرت نمونده . جنا و جان آخرین جاها رو گرفتن ... چیز دیگه ای برای من اینجا نمونده .

و الینا انسانیتش رو خاموش می کنه چون تنها راهی هست که می تونه همه چیز رو به فراموشی بسپاره .

(قسمت 15 از فصل 4      the vampire diaries )

خیلی وقت ها این درد از دست دادن یک عزیز رو حس می کنم اما گاهی واقعاً نمی دونم درد از دست دادن کدومشون هست که اینطوری زخمش روی دلم مونده !

چرا وقتی هستن قدرشون رو نمی دونیم ؟!




تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 6:11 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

این روزها بیسکوییت می پزم ، خیاطی می کنم ... !!!

کارهایی که اصولاً از حوصله من خارجه !

اصلاً یه وضعی...

این بلاتکلیفی ها و استرس های مزمن تأثیرش عجیب غریب شده !




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 12:0 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

هر روز و هر شب برنامه میریزم ولی از عمل کردن خبری نیست! یعنی چی؟




تاریخ : پنج شنبه 91/11/26 | 9:52 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

واسه هر تصمیم نسبتاً بزرگی که بگیرم و عملیش کنم یه کادو برای خودم می گیرم پوزخند

با خودم قرار گذاشته بودم اگه معدل دو ترم آخرم بالای 18 بشه یه لبتاب جدید و یک ساعت نقره بگیرم (اینقدر که این آخراش تنبل شده بودم برای درس خوندن نیاز به یک نیرو محرک داشتم!).

ترم 7 معدلم 18.35 شد لبتاب رو خریدم و ترم 8 معدلم 18 و اندی شد (اعشارش اینقدر کمه که قابل گفتن نیست) که از خیلی قبلترش واسه خودم ساعت نقره رو خریده بودم پوزخند

 




تاریخ : چهارشنبه 91/11/25 | 9:43 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ