هفته ای بس مزخرف رو پشت سر گذاشتم!
کارورزی با یک استاد اعصاب خورد کن ، توی یک بخش پر سر و صدا یعنی اورژانس کودکان ، و در یک بیمارستان وحشتناک یعنی بیمارستان تخصصی کودکان دکتر شیخ!
پیامک های مشکوک از یک شخص مشکوک و ناشناس که وقتی فهمید متأهلم دست از سرم برداشت! همچنان کنجکاوم که کی بود!
این یکی رو شاید باورتون نشه... استادم ازم خواستگاری کرد و من دهنم از تعجب باز مونده بود . وقتی بهش گفتم که من متأهلم بنده خدا رنگ از روش پرید شد رنگ روپوش سفیدی که تنش بود!
دیروز برای اولین بار بدون مسعود (یعنی یک مرد بزرگتر) نشستم پشت فرمون ... بابا بهم گفته بود ریموت پارکینک رو 2 بار بزنی دیگه بسته نمیشه. من هم روی حساب این حرف قبل از اینکه سوار ماشین بشم (یعنی خیلی زودتر از موعد) 2 بار ریموت رو زدم درب پارکینگ باز شد و به خیال اینکه دیگه بسته نمیشه خیلی آروم حرکت کردم . وقتی می خواستم خارج بشم دقیقا وسط چهارچوب که بودم در روم بسته شد!!!!!!! آخ سوختم ! ماشین صفرم که فقط 5 روز از تحویلش گذشته بود چنان خش شد که نمی دونید . آخ سوختم... آخ سوختم که نمی دونید! از اون بدتر سرکوفت های مسعود بود که دیگه اونو نمی دونستم کجای دلم بذارم! آخه شب که بهش گفتم می خوام فردا خودم برم چندبار تأکید کرد مراقب time درب پارکینگ باش! خلاصه با حدیثه قرار داشتم و باید می رفتم . وقتی داشتم بر میگشتم خونه، صدقه دادم و توی راه صلوات فرستادم . رسیدم جلو درب ... ماشین رو باید با دنده عقب بیارم داخل چون جلو ماشین پایین هست و شیب ورودی پارکینگ زیاد . از ترس اینکه دوباره بسته نشه با سرعت اومدم داخل هم شیر آب رو شکستم هم راهنمای عقب مالیده شد به دیوار . آخ دیگه داشتم دود می کردم!!!!!!
اومدم داخل خونه . رفتم یه دوش گرفتم . از عصبانیت حوصله هیچی رو نداشتم حتی گرفتن آب از موهای خیسم . همینطوری لباس حوله ای حموم رو پوشیدم اومدم نشستم سر مینی تاب . آب ریخت از موها و دستام روی مینی تاب منم با آسودگی خیال فقط آب رو از روش پاک کردم و به کارم ادامه دادم. نگو که چند قطره ای نفوذ کرده . یهو دیدم کیبورد و موسم کار نمی کنه! چندبار خاموش و روشن کردم دیدم بی فایده هست بردم به امیر نشون دادم تا دید گفت روش آب ریختی؟؟؟! گفتم نـــــــــه ! گفت چرا دیگه آب ریخته که اینطوری شده! گفتم چند قطره ای از موهام ریخت
چندتا ناسزا بهم گفت و سریع باتری رو درآورد گفت کیبوردشو سوزوندی !!! گفتم وای نه! گفت چرا دیگه سوزوندی . بازش کرد و یه کمی اینور و اونورش کرد فایده ای نداشت گفت همینطوری بازش کن برعکس بذارش روی زمین اصلا نه روشنش کنی نه باتریش رو بذاری اگه نسوخته باشه شاید خودش درست بشه ولی بعید می دونم.
دیگه انگار دنیا روی سرم خراب شده بود.
صبح امروز (جمعه) مسعود پولیش و رنگ مخصوص ماشین رو که از قبل خریده بود بهم داد. نشستم خودم با دقت روش کار کردم . بابا هم بهم کمک کرد . خوب شد . هرچند همچنان دلم کبــــــــــابـــــه!
مامان و بابا چهارشنبه شب برگشتن ایران و امروز که جمعه می باشد مامان سوغاتی های منو بهم داد. می دونه که من عاشق لباسم و هر چی داشته باشم برام کمه و سیر نمیشم . چند دست لباس خیلی خوشکل برام آورده بود که خیلی بهم میاد و خیلی هم دوسشون دارم.
یک ساعت پیش هم مینی تاب رو روشن کردم دیدم همه چیزش درسته فقط کلید Space مشکل داره که اونم به خاطر اینه که امیر مجبور شد کیبوردش رو باز کنه.
خلاصه هفته ای داشتم پر از دردسر اما آخر هفته ی خوبی بود.
خدا جون دوستت دارم. شکرت.
این روزها حال و حوصله هیچی رو ندارم اما زندگی برای من توقف نمی کنه پس بهتر می دونم خودم یه طوری بهترش کنم...
پروژه ی فضایی بخش دیالیز هم تموم شد . تمام کارهاش رو من کردم و بقیه نمره گرفتن! آخر ِ نامردی بود. همیشه فدای دیگران میشم . چرا؟! چون نمی تونم اشتباهاتشون رو تحمل کنم ! چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشن و مدرک کارشناسی میگیرند اونوقت هنوز نمی دونه چطوری باید موقع نوشتن تحقیقش آدرس منبع مطلبی که آورده رو بذاره ! خوب من بدبخت چی بگم؟ چی کار کنم ؟ وقتی عادت کرده به کپی برداری و عین خط کتابها رو کنار هم می چسبونه و اسمش رو میذاره پژوهش و حتی نمی تونه آدرس بده که از کجا آورده ... آخ که زخم های این دل یکی دوتا نیست ... مجبور میشم همه کارها رو به دوش بگیرم چون نهایتا نمره من هم قراره از روی همون داده بشه ...
خلاصه اینطوریا بود . 14 روز کارورزی بخش دیالیز واسه من کابوس بود و واسه 5 نفر دیگه 13 به دَر !
این نیز گذشت ...
از بچگی آرزو داشتم رنگ موهام مشکی زاغ باشه . خیلی وقت ها خواستم برم رنگ مشکی پرکلاغی یا به عبارتی blue black بزنم ولی همه مخالفت می کردند . بالاخره بعد از یک عمر آرزوی موهای مشکی بعد از ظهر چهارشنبه رفتم پیش سمیه جون (هم دختر داییم هست هم آرایشگرم) و blue black زدم . خودم خیلی دوسش دارم. واقعا بهم میاد . نظر آقای همسر هم مثبت بود و گفت خیلی بهت میاد البته طبق معمول پدرم دراومد ! رنگ پذیری موهای من برای رنگ های تیره افتضاح هست!
چهارشنبه سخت و پرکاری داشتم ، ساعت 10 شب تازه رسیدم خونه و بلافاصله رفتم دوش بگیرم . همسری هم قرار بود بیاد و درست چند دقیقه بعد از من رسید . من هیچی برای شام آماده نکرده بودم و اصلا هم نیرویی برای ایستادن و آشپزی کردن نداشتم . همسری یه کیک کوچیک از بیرون گرفت که با چایِ دارچین زنجبیل خوردیم . اما روز بعدش تلافی کردم . ظهر لازانیا براش درست کردم و شب هم پیتزا گوشت و قارچ پختم و ظهر جمعه که امروز باشه هم قرمه سبزی با لوبیا چیتی براش پختم (قرمه سبزی رو فقط با لوبیا چیتی دوست داره)
(راستی داخل پرانتز دو موضوع رو عرض کنم . اول اینکه مامان و بابا تشریف بردند حج عمره و دوم اینکه به همین خاطر که بابا مدتی مسافرت هست من کادو روز پدر رو یک هفته زودتر بهشون دادم . یه پیراهن سفید که روی سر آستین و یقه ش با مشکی کار شده بود - برند mckenzie - حقیقتا تا حالا اون مدل پیراهن مردانه هیچ جا ندیده بودم . همون موقع که بهشون دادم همسری براشون اتو زد و بابا هم پوشید و رفت حج ...فوق العاده پیراهن تن بابا شیک و قشنگ بود ) ... عجب پرانتزی شد!
تمام هفته آینده رو تعطیل هستم که هم خوبه هم بد ...
دوباره بی حوصلگی ها و بی قراری های من تشدید میشه !
این روزها یه موضوع زیاد توی ذهنم مرور میشه و اونم اینه :
به نظرم انسان ها 2 تا ضعف بزرگ دارند یکی خوردن یکی خوابیدن ... کاش برای تجدید نیرو به این دوتا نیاز نداشتیم .
به نظرم اگه نیازمون به خوردن و خوابیدن کمتر از این بود زندگی از این روزمره گی در میومد و خیلی بیش از این پیشرفت می کردیم
روزهای مفیدی دارم اما همچنان این دل گرفته و بی حوصله رو یدک می کشم .
دیروز صبح زود با حدیثه و خواهرش (فاطمه) رفتیم کوه های هاشمیه ... خیلی خوش گذشت فقط چون عجله ای بود نه فلاسک چای با خودمون بردیم نه صبحونه و نه حتی آب!
حالا دفعه ی بعد اساسی میریم
این هم چند تا عکس:
این روزها حال و حوصله هیچی رو ندارم ! حتی صحبت کردن با خودم ! یه کمی هم افسرده می باشم .
شنبه صبح ساعت 11 رفتیم تیبا sx (مینیاتور) با رنگ نوک مدادی (تحویل فوری - 15 روزه) خریدیم ولی به قول مسعود لخت شدیم! هر چی پس انداز داشتیم دادیم به این ماشینه ! نامردا چرا اینقدر گرونش کردن خوب؟!!! اون اولا 9 میلیون بود ! الان شده 13 میلیون و 78 هزار ! تازه کارت طلاییش هم 300 هزار تومان هست که جدا میدن ! ما دیگه کارت طلایی نگرفتیم!
اینم از خودرو ملی (ایرانی)
همون شنبه شب یه چیزایی واسه شام درست کردیم و 3 تایی (من و مسعود و امیر) خوردیم .
دلمه قارچ ، چیپس و پنیر ، کوکو سیب زمینی با سوسیس ، موس شکلاتی ...
البته ذائقه همسری یه کمی با من و امیر متفاوت هست احساس کردم زیاد باب میلش نبود ولی امیر دلمه قارچ و موس شکلات رو دوست داشت
اینم عکسهایی که داداشی (امیر) برام گرفت
از نظر من هنر عکاسی داداشی حرف نداره
بعدنوشت :
واسه خودم معجون درست کردم جهت افزایش انرژی و رفع بی حوصلگی ... چای + دارچین + زنجبیل + عسل گون
9am :
حدود 1ماه هست که تب کنگو ، مشهد شایع شده و کمتر از یک هفته هست که به مردم عادی هم اطلاع رسانی کردن اما مثل بمب بین مردم منفجر شده ! همه جا حرف از تب کنگو هست . اتوبوس ، بیمارستان ، تاکسی ، فروشگاه ها و ... از هرجایی که عبور کردم یک نفر بود که راجع به تب کنگو برای کنار دستیش صحبت می کرد
12:11pm :
وای خدا جون ! حواسم نبود اتوبوس رو اشتباه سوار شدم ! یهو به خودم اومدم دیدم که نزدیک فرودگاه هستم !
12:50pm :
دارم از زیر گذر حرم آقا (ع) عبور می کنم . دلم حرم می خواد . دلم یه جرعه آب از سقا خونه می خواد
1:47pm :
دوستان میگن بیمارستان 17 شهریور یه جورایی مثلا قرنطینه هست . (تب کنگو اونجا دیده شده ) ... من از شنبه قراره برم بخش دیالیز همین بیمارستان !
به قول زهره احتیاطا حلال بفرمایید !
.: Weblog Themes By Pichak :.