2 روز دیگه یعنی شنبه ، روز تولد امام حسن مجتبی (ع) ، سالگرد ازدواج من و مسعود هست (به سال قمری) . 4 سال گذشت ...
امروز ظهر مسعود اومد اینجا و باید قبل از ظهر فردا برگرده که روزه ش به هم نخوره . منم طبق در خواست خودش کیک سالگرد ازدواجمون رو صبح بعدِ اینکه از ورزش برگشتم پختم . یه کیک درست کردم با طعم دارچین و کاکائو که با شکلات و نارگیل و مروارید خوراکی تزئینش کردم(چه شود!!!)
از وبلاگ الهام جون استفاده کردم ولی خدایی کیک من خوشکل تر شد . جانِ من کدومش قشنگتره خودتون بگید؟ (گربه بی چشم و رو که میگن همینه
)
اینم عکسش که داداشی برام گرفت:
شکلاتهای قلبی شکلش هم کار خودمه روی شکلات ها هم طرح داره اما چون از شکلات کاکائویی استفاده کردم زیاد از دور معلوم نیست. باید شکلات سفید می بود تا مشخص بشه . اگر از شکلات سفید استفاده می کردم توی نارگیل ها گم می شد . در نتیجه اینطوری شد که می بینید.
از مزه و طعمش می ترسیدم که وقتی خوردیم اولین کسی که گفت خوب شده داداشی بود . امیر (داداشی) آدم مشکل پسند و البته خوش سلیقه ای هست بی خودی هم به کسی امیدواری نمیده . وقتی اون بگه خوبه مطمئن میشم که واقعا خوبه . خودم هم خوردم به این نتیجه رسیدم که بد نشده ...
قابل ذکر می باشد که (): وقتی خودم غذا یا شیرینی یا هر چیزی رو می پزم زیاد طعمش رو متوجه نمیشم به خاطر همین ازش لذتی هم نمی برم . اینطوریه که بقیه باید در موردش نظر بدن . اینم یه بدبختی منه دیگه ! دایی جعفر میگه این ویژگی رو از مادرجان (مادر بزرگ مامانم) به ارث بردم ! کلاً هرچی ارثیه بُنجُل توی خونواده پدری و مادری بوده من برداشتم! آخه اینم شد ارثیه؟!
بهت میگم : صورتت رو توی آینه دیدی؟ پشت پلکت باد کرده مثل بادکنکی که با آب پر شده باشه ! پاشو کاری بکن . یه دستی به صورتت بکش.
بهم میگی : حالا که دیگه همه فهمیدن چقدر بدبختم ! این دفعه اول نیست که شاهد دارم.
بهت میگم : اصلا می دونی ؟ امروز نمی خواد بری پارک . می ترسم حالت بد بشه یهو اتفاقی بیفته .
بهم میگی : بذار هرچی می خواد بشه من دیگه باختم . خیلی وقته که باختم اما حالا دیگه اونم می دونه.
بهت میگم : نباید می گفتی . آدم هر حقیقتی رو به زبون نمیاره.
بهم میگی : فکر می کردم شاید بتونه کمکم کنه.
بهت میگم : می دونستی که ...
بهم میگی : آره می دونستم ولی کسی که داره غرق میشه به هرچیزی که اطرافش می بینه چنگ می زنه .
با گریه میگی : می بینی دنیا رو سرم چطوری خراب شده ؟ زندگیمو طلسم کردن . هیچی برام نمونده . یکی طلسممون کرده . اگه پول داشتم میدادم به یکی از این رَمّال ها که این نفرین رو از زندگیم برداره ! وای خـــــــــــدا ! می بینی کارم به کجا کشیده ؟! می بینی چه فکرهایی به ذهنم میاد ؟! دیگه راهی بلد نیستم . تو رو خدا یکی به دادم برسه .
بهت میگم : از تو بعیده این حرفا!
بهم میگی : نکشیدی که بفهمی آدم وقتی به بنبست می رسه به همه چی معتقد میشه و حتی با خودش میگه اگه این رَمّالی ها و حقه بازی ها ، حقه بازی نباشه و بتونه گره از کارم باز کنه چی ؟
بهت میگم : بس کن دیگه ! به درگاه خدا دعا کن .
بهم میگی : آخه چقدر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می خوام حرف بزنم که بلند میشی و تلو تلو خوران به سمت شیر آب میری . هر قدم که بر میداری می ترسم که بیفتی زمین اما به هر زوری هست خودت رو به شیر آب می رسونی تا آبی به صورتت بزنی ...
بلند میگم : محض رضای خدا ...
نمی ذاری ادامه بدم و به زور صداتو بالا می بری و میگی :
تو رو خدا هیچی نگو . گوشم پره . حوصله ت رو ندارم .
دســـــت از ســــــرم بــــــــــــــــردار .
این روزها بیشتر توی فاز خودشناسی هستم تا چیزای دیگه و هر وقت که یه ویژگی جدید رو در خودم پیدا می کنم فوق العاده لذت می برم و اعتماد به نفسم بیشتر میشه.
باورتون میشه من تا امروز خودم رو نشناختم ؟!
میگن خودشناسی مقدمه ی خداشناسی هست . من فکر می کنم خودشناسی همیشه به خداشناسی ختم نمیشه و گاهی به خودپسندی و خودخواهی اختتام پیدا می کنه .
همین جا دعا کنیم که : خدایا هیچ وقت نگذار صفاتی که تو دوست نداری در ما پدیدار بشه .
از خودم می پرسم فکر می کنی خدا از تو راضیه ؟ و فکر می کنی خدای خودت رو شناختی ؟
جوابم تا این لحظه منفی هست . شاید الان تعجب کرده باشید ولی واقعا اینطوریه . من خیلی سعی کردم خدا رو بشناسم . توی تئوری خیلی چیزها راجع به خدا می دونم. وجودش رو حس می کنم. می دونم هست. می دونم منو می بینه و بهم کمک می کنه اما نمی تونم بگم حقیقتا اونو شناختم . چون شناخت رو جز "دانستن" می دونم . به نظرم معرفت باید خیلی بالاتر از این چیزا باشه و مطمئنم کسی که به اون معرفت برسه به شیرینی و لذت واقعی رسیده.
اما رضایت ... فکر می کنم رضایت کامل نداره . شاید توی این دوران اخیر یه مقداری به من امیدوار شده باشه ...
کاش آدم اینقدر ظرفیت داشت که بتونه مستقیم با خدای خودش ارتباط داشته باشه . اشتباه برداشت نکنید ها ! منظورم اینه که بتونم خودم ازش بپرسم و خدا خودش به من جواب بده و حتی قانعم کنه.
خدایا معرفت خودت رو نصیبمون کن . آمین ...
یه مدته میلم به چیزای مفید می کـِـشه اما start ش کمتر می خوره . دلم دویدن و ورزش می خواد . دلم کتاب و درس می خواد . دلم خیلی چیزا می خواد .
دیشب ساعت 9:30 با مامان رفتیم پارک ملت ( قسمت پارک بانوان ) کلی دَویدم و یک چهارم از عقده دلم خالی شد . ساعت 11 و نیم به خونه برگشتیم . امیر نیم ساعت قبل از ما رسیده بود . رفته بود Ipad3 بخره و خریده بود کلی هم ذوق داشت آخه مدتها بود دلش می خواست یکی داشته باشه . بابا هم رفته بود شنا و نیم ساعت بعد از ما رسید.
بابا یه پرسشنامه بهم داد پر کنم که مربوط به طب سنتی و تشخیص مزاج بود . همینطوری که داشتم به سوالات جواب می دادم رسیدم به یه سوال که پرسیده بود " آیا جسور و شجاع هستید؟ " نمی دونستم چی باید جواب بدم فقط می دونستم هر چی هستم ترسو نیستم . بین گزینه "در حد اعتدال" و "کاملا صدق می کند"" مونده بودم. از بابا پرسیدم: بابا من شجاعم؟ بابا گفت : یه کمی ... فقط از تنها چیزی که می ترسی سوسکه. گفتم : خوب سوسک کثیفه من بدم میاد ازش . یه کمی مکث کرد و گفت : نه! خیلی شجاعی ... مارمولک رو با دستت میگیری!
راست میگه
برام جالب بود که بابا این چیزا رو راجع به من می دونه آخه تا یه دوره از زندگی حتی دقیق نمی دونست من کلاس چندم هستم!!!
امروز با 2 تا از دوستام آشتی کردم (المیرا و عصمت) . البته اونا با من قهر نکرده بودن این من بودم که دلخور بودم و قهر کرده بودم . خیلی بیشتر از 3 روز ... خدا منو ببخشه . شاید هیچ وقت نتونم مثل گذشته باهاشون ارتباط برقرار کنم اما آشتی کردم که خدا ازم راضی بشه.
پیامبر اکرم (ص):
هر دو نفر مسلمی که با هم قهر و خشم کنند و سه روز چنین باشند و آشتی نکنند از دایره اسلام بیرون خواهند رفت و هر کدام پیش قدم شود برای آشتی ، زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد .
این روزها گاها خیلی از خودم خوشم میاد!!!
امسال برای من تا امروز واقعا سال خوبی بود . سال من ... سال اژدها (نهنگ) ...
کم کم دارم اندک ایمانی به این طالع بینی ها پیدا می کنم . البته نجوم رو باور داشته و دارم. ولی اعتقاد دارم که برای هر کسی جدا باید طالع دیده بشه نه اینکه برای تمام افراد متولد یک سال و یک ماه خاص طالع یکسان گفته بشه . خوب شاید به عنوان یک طالع عمومی که بشه به 70 درصدش اعتماد کرد قبولش کنم که این مختص حال من هست نه اعتقاد گذشته...
در این سال جاری تا همین لحظه خودم رو خیلی بیشتر از سالهای گذشته عمرم شناختم و این عالیه چون به من احساس اعتماد به نفس بیشتری داده . معمولا برای شروع هر سال توی صفحه اول سر رسید یا دفتر خاطراتم چیزهایی که دلم می خواد بهشون برسم می نویسم و سال 91 هنوز به نیمه نرسیده به خیلی از اونها رسیدم که اغلب اینطوری پیش نمی رفت . این باعث شده روزهای شادم بیشتر بشه. خوب البته دردسرها و سختی ها همیشه هستن اما این سختی ها برام مانع نشدن. (خدا رو شکر می کنم)
چیزایی که تا الان گفتم افکاری بود که این روزها زیاد به ذهنم وارد میشه.
اما احوال امروزم :
حدود ساعت 9 صبح با مامان و بابا و دایی حمید ، به سمت حیدریه حرکت کردیم . خیلی دلم می خواست با ماشین خودم جاده رو تجربه کنم . قبلا هم توی جاده رانندگی کردم اما نه به مدت و مسافت زیاد . خلاصه بابا موافق و مامان مخالف بود . مخالفت مامان بیشتر به خاطر این بود که پنجشنبه که خودشون توی اون جاده بودن ، تردد زیاد و جاده شلوغ بوده و فکر می کرد بازم شلوغ باشه و با توجه به اینکه برای بار اول می خواستم وارد جاده بین شهری بشم و احتمالا با سرعت پایین حرکت می کردم ، ممکنه به موقع نتونم برسونم (این چیزی بود که مامان می گفت). خلاصه اینکه من الان حیدریه هستم و با ماشین بابا اومدم.
توی مسیر بابا بهم دلداری میداد و می گفت غصه نخور اینقدر رانندگی کنی که مثل من ازش خسته بشی.
سرگرمی جدید من سریال fringe هست . تا ظهر یکسره نشسته بودم به تماشای فصل اول سریال fringe یه جورایی عاشقشم چون همه جوره با من سازگاره ( از نسرین جون متشکرم به خاطر معرفی این سریال).
سرگرم سریال شدم و خیلی وقت نشد که تمام لباس ها رو عوض کنم با همون شلوار و بلوزی که اومده بودم، توی نشیمن ، جلوی مینی تاب خوابم برد . فکر نکنید دختر تنبلی هستم . گاهی اوقات، مخصوصا وقتی میام اینجا لباس عوض کردن برام سخت میشه. شاید به خاطر اینکه اینجا اتاق من طبقه دوم هست و معمولا همه طبقه اول هستن اونوقت من برای تعویض لباس باید یک طبقه برم بالا و از طرفی چون معمولا سالی 2 یا 3 بار اینجا هستم تمام اتاقم زیر خاک هست ! به خاطر همین من تمام لباس ها رو بسته بندی می کنم ...
ساعت 5 بعد از ظهر از خواب بیدار شدم و سراغ اتاقم رفتم تا لباسم رو تعویض کنم . طبق معمول یه بند انگشت خاک روی همه جا نشسته بود . رفتم سراغ ساک لباس های قدیمی که توی کمد داشتم و یکی یکی امتحانشون کردم و هر کدوم رو که می پوشیدم بیشتر تعجب می کردم ! لباس هایی که خیلی وقت بود دیگه سایز من نبود خیلی راحت تنم میشد!
همه می گفتن لاغر شدی اما فکر نمی کردم تا این اندازه! قبل از نامزدی حدودا 53 کیلوگرم بودم و جزء آدم های لاغر به حساب میومدم . بعد از ازدواج یکباره طی چند ماه کوتاه 63 کیلوگرم شدم و در نتیجه 3 کیلو هم اضافه وزن پیدا کردم. برای خودم آزار دهنده بود اما نمی تونستم جلوش رو بگیرم یا حتی حداقل بعد از اینکه وزنم ثابت شد سعی کنم رژیم بگیرم .
همین حالا هم رژیم خاصی نگرفتم و تحرک و فعالیتم بیشتر از قبل نشده . قصد داشتم که به وزن قبل برگردم اما هیچ سخت گیری و فشاری برای خودم ایجاد نکردم. الان هم مدتی هست که مثل قبل می خورم و تا این اندازه تغییر سایز برام باور نکردنیه !
یک ماه هست که خودم رو وزن نکردم اینجا ترازو در دسترسم نیست و الان به شدت کنجکاوم که وزنم چقدر هست . از نظر خودم نباید بیشتر از 5 کیلو کم شده باشم ! اما سایز لباس هام چیز دیگه ای میگه !
شاید باورتون نشه ولی بعضی از لباس هام رو که می پوشیدم حتی می ترسیدم و با خودم می گفتم نکنه مریض شده باشم !؟ آخه حجم غذای من که مثل قبل هست! حتی برانگیخته شدم که به محض اینکه امکانش برام پیش بیاد چندتا آزمایش بدم ...
دلم شدیدا ورزش می خواد دلم می خواد یه مسافت مستقیم رو تا یک مقصد بدوم ... عجیبم؟!
خوب فعلا bye
2 روز دیگه مسعود 26 سالش تموم میشه و وارد 27 سالگی میشه
از اول تابستون دارم فکر می کنم واسه تولدش چی کادو بخرم . کلی مشورت گرفتم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
دیگه دیشب به شدت کلافه شده بودم.
مسعود از پنجشنبه هفته گذشته اومد خونه ما و مشغول پایان نامه هست . منم هیچ جا نمی تونستم برم بدون اینکه ازم بازخواست بشه که کجا میری! نمیشد حداقل چندتا فروشگاه ببینم و ایده بگیرم .
احتمال داره صبح 26 تیر یعنی دقیقا روز تولدش بخوایم دوتایی واسه پایان نامه ش بریم نیشابور، در نتیجه 26م که تولدش باشه هم نمیشد کاری کرد .
از این گذشته باید چند تا کار تایپی برای پایان نامه ش انجام بدم و حداقل یک روز و نصفی هم باید برای اینکار بذارم .
خلاصه تمام عوامل دست به دست هم داده بودند که هیچ کاری از دستم بر نیاد.
دیشب حرف بانک و مهلت ثبت نام برای جشن فارغ التحصیلی و ... بود. با خودم گفتم چه خوبه به بهانه کار بانکی و چند تا خرید کوچیک برم بیرون ببینم چی کار می تونم بکنم . ولی فقط یک ساعت فرصت داشتم و این زمان خیلی کمی بود واسه انتخاب و خرید کادو! اونم توی این شهر شلوغ!
خلاصه دلم رو زدم به دریا و حدود ساعت 12 و ربع از خونه خارج شدم. به نزدیک ترین بانک که بانک صادرات باشه رفتم و گفتم کارت هدیه برای تولد می خوام . شانس خوشکلم واسه تولد نداشت ! وقتم کم بود نمی تونستم بانک دیگه ای سر بزنم . گفتم یه کارت هدیه معمولی بدید . کارت رو گرفتم و از یک فروشگاه پایین تر مقداری کوکتل پنیر ، کراکت ، خیار شور و سس خریدم که واسه نهار یه ساندویچی چیزی درست کنم . سوار ماشین شدم و به سمت قنادی پاپا حرکت کردم ، تازه ترین کیک رو خریدم . دیگه فرصتی برای انجام کارهای بانکی جشن فراغ التحصیلی نبود ، باید برمی گشتم...
تقریبا ساعت 1:30 به خونه رسیدم .
مسعود برام درب رو باز کرد منم بسته کیک رو بهش دادم و گفتم : تولدت 2 روز زودتر مبارک...
وقتی داخل شدم کارت هدیه رو هم تقدیمش کردم.
خیلی برنامه ها واسه تولدش داشتم که همه نقش بر آب شد . اونطوری که می خواستم نشد ولی واقعا موقعیت برای بهتر از این رو نداشتم.
امیدوارم سال دیگه بتونم قشنگتر بهش تبریک بگم.
(عزیزم تولدت مبارک)
شده تا حالا یک باره فازت مثبت بشه و از روزهایی که پشت سر گذاشتی پشیمون بشی؟ اونوقت نفهمی چی شد که اینطوری شد و با خودت بگی چطور میشه وقتی که داری خیلی از مثبت بودن دور میشی دوباره یه چیزی تو رو به سمتش میکشه؟
مدام بهش فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی ...
یهو یه احساسی بهت دست میده که یکی مراقبته ، یکی داره نگاهت می کنه ، یکی هست که حواسش به کارهایی که می کنی هست ، یکی شبیه مادر یا پدر که تا میبینه فرزندش داره منحرف میشه بهش هشدار میده و اگه کله شقی کنه به کار اشتباهش ادامه بده از روی محبت و دلسوزی که نسبت بهش داره حتی تنبیه ش هم می کنه ... شاید یه چیزی شبیه همون سیلی روزگار که البته فکر می کنم با اون خیلی متفاوته.
این روزها انگاری سیلی خوردم ... سیلی که دردش هم شیرینه هم تلخ ... می دونم که از روی دلسوزی بوده ...
مهم نیست حال و روز امروزم چطوری هست فقط دلم می خواد اون کسی که مراقبمه ، خدا باشه
خدا جونم هیچوقت نذار به جایی برسم که مستحق سیلی باشم
بابا همیشه بهم می گفت که نماز صبح رو جدی بگیر . روزی ِ آدما رو موقع نماز صبح تقسیم می کنن ...
چند وقته به قول مسعود ، کاهل شدم.
از خودم متنفرم.
یه مدته خدا زیاد میزنه پس گردنم ! من ِ احمق هم حالیم نیست . امروز دیگه بدجوری غفایی خوردم .
توی ماشین نشسته بودم . مسعود رانندگی می کرد. همه خوشحال ، همه جا چراغونی ، آتیش بازی های رنگارنگ ، شربت و شیرینی ، اما دل من سیاه ...
یه چیزایی هست که حتی اینجا هم نمی تونم بنویسم و باز هم باید خود خوری کنم . یه قول هایی هست که خودم زیرشون زدم . یه جاهای هست که خودم کم آوردم و از خودم متنفر شدم. یه حرف هایی هست که زدم، اما نتونستم سرش بمونم . یه کارایی هست که باید می کردم و نکردم . یه فکرهای سیاهی هست که گاهی برام شیرین میشه و بعد بوی لجن خودم رو حس می کنم. یه وقت هایی هست که واقعا دیگه جا ندارم. یه...
خدایا تو که می دونی چقدر بی مقدارم . امتحان های تو برای من ِ بی مقدار خیلی زیاده . نمی تونم سر بلند کنم ...
این روزها بغض راه گلومو بسته و هوسی برای خوردن و آشامیدن ندارم.
خیلی وقت بود آسمون چشمام ابری بود. امشب دیگه باریدن گرفت .
کاش میشد پر سر و صدا بارید...
بعد نوشت 1:
یا امام زمان (عج) ؛ امشب شب تولد شماست ، آقا دل منو شفا بده . زنجیرمو محکم کن . نمی خوام مایه سرافکندگی شما باشم
بعد نوشت 2:
آقا ؛ یه 2، 3 سالی هست که دلم می خواد باهاتون حرف بزنم اما روم نمیشه...
بعد نوشت 3:
این جشن ها برای من آقا نمی شود ...
کارورزی عرصه 1 تموم شد.
آخریش ، بخش توراکس بیمارستان قائم بود. آخ زجر کشیدیم. ترجیحا من سفره دلمو زیاد باز نکنم...
انرژی همه تموم شده بود.همه می خواستیم فقط تموم بشه . حتی اگه می تونستیم یک ساعت هم زودتر تمومش کنیم برامون یه دنیا ارزش داشت.
حتی برای post test هم حال و حوصله خوندن نداشتیم. ولی حقیقتا من یکی post test رو خوب دادم . خدا رو شکر ...
از این که بگذریم می رسیم به کینه ی شتری مدیر گروه که همچنان سر دراز دارد! مدیر گروه محترم لطف فرمودند به تمام اساتید گفتند نمرات کارورزی ما رو از 18 حساب کنند ( یعنی نمرات هر چی که هست منهای 2! ) من نمی فهمم این چه پدر کشتگی با ما داره!
بی خیال همه مشکلات ... اگه بخوام بگم که به من و هم گروهی هام توی این 14 روز چی گذشت باید کتاب بنویسم!
تنها نکته مثبت این 14 روز این بود که من یه مقدار توی رانندگی پیشرفت کردم و خودم از این موضوع خوشحالم.
.: Weblog Themes By Pichak :.