سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چقدر بعضی ها حواسشون جمع هست ، یا شاید چقدر بعضی ها ارادتمند هستن ، یا چقدر بعضی ها لایق هستن ... نمی دونم خلاصه اینکه من یکی از اون افراد نالایقم!

چند ساله دارم از این خیابون میرم و میام ؟! تا الان دقت نکرده بودم گنبد حرم آقا از اینجا معلومه !!! تازه اونجا هایی که می دونم هم حواسم نیست و نمی بینم ! دانشگاهمون خیلی نزدیک حرم هست اما من اکثر اوقات حتی موقع رد شدن از خیابون سمت راست رو نگاه نمی کنم که چشمم به گنبد بیفته (موندم چطوری از خیابون رد شدم ! چرا تصادف نکردم اونم با رانندگی خوشگل مردم این شهر ؟!)

وقتی می بینم یه نفر ایستاده به احترام و سلام میده تازه یادم میاد حرم اینجاست !!!

......................................

یه چند وقته پی بردم خیلی آدم ساده ای هستم ، زود باور می کنم ، زود خر میشم ، زود قانع میشم ... یعنی کافیه طرف یه کم با قدرت حرف بزنه حتی اگه دروغ هم بگه باور می کنم ، کافیه یه کم با مهربونی باهام حرف بزنن حتی اگه نخوام هم خر میشم !!!

......................................

من چرا اینقدر رویا پردازم ؟!

......................................

به نظرتون روزی میرسه که یک پرستار توی ایران واقعا مقام و منزلت و وظایف واقعی پرستار که براش تعریف شده رو داشته باشه ؟!

آقای رنجبر می گفت چون تا دیروز همه ی پرستارها زن بودن راحت حقشون رو می خوردن ولی حالا که تعداد ما (یعنی پرستارهای مرد) زیاد شده خیلی چیزی عوض میشه و پرستاری توی ایران پیشرفت خواهد کرد و جایگاه خودشو پیدا خواهد کرد !

( به قول داداشی خدا کنه این دروغ ها راست باشه !!!)

......................................

چقدر این چند روزه از ادامه تحصیل و دکترا شنیدم !

صبح دانشگاه که بودم بچه ها راجع به دکترا حرف می زدن ، استاد سر کلاس از دکترا می گفت و داداشی توی خونه در این مورد حرف می زد . تازه هفته پیش هم توی بیمارستان بحثش بود...

......................................

تعطیلات وسط هفته ! تا حالا تجربه نکرده بودم ... به نظر خوب میاد ...

......................................

هر ترم تصمیم میگیرم درس بخونم و درس هر روز رو همون روز بخونم . ماه اول خیلی خوبه و من روحیه عالی دارم . از ماه دوم دیگه از درس خبری نیست و فقط شب امتحان ، یا از ترس درس پرسیدن گاهی نگاهی به جزوه و کتاب میندازم . این میشه که معدل من از سال پیش دانشگاهی که افت تحصیلی داشتم تا همین حالا که دانشجو هستم توی یک بازه خاص ثابت شد و تکون نخورد !

خدا بگم چیکار کنه اون کسی که اولین بار مسبب این افت تحصیلی شد.

......................................

من یه 206 تیپ 6 اتومات می خوام . همین حالا لطفا !

......................................

این همه مرطوب کننده خارجی و آنچنانی با قیمت های نجومی خریدم هیچ کدوم به صورتم نساخت !!! همین داروگر با عصاره گل همیشه بهار که ساخت کشورمون هست رو 2 ماه هست دارم استفاده می کنم نه تنها با پوستم خیلی خوب ساخت ، حتی احساس می کنم یه کمی پوستم شادابتر هم شده ! تازه قیمتی هم نداره

......................................

از همین لحظه می خوام خوب باشم توی همه چیز . تصمیم گرفتم این ترم سنت شکنی کنم و معدل الف بشم مثل قدیما (آرزو بر جوانان عیب نیست)




تاریخ : سه شنبه 90/7/5 | 8:13 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

یادم شده بود که تابستون هست و تعطیلات!

هر چند مسافرتمون رو رفتیم و کلی هم خوش گذشت

مدتی هست که بی برنامه زندگی می کنم ... نه ! شاید درست نباشه که بگم بی برنامه ادامه دادم شاید بهتره که بگم اجازه دادم برنامه ها من رو اداره کنند نه اینکه من برنامه ها رو

خلاصه اینکه الان به خودم اومدم که برنامه ای برای روزهای آینده در نظر بگیرم

راستش قبل از اینکه بیام و بنویسم حرفهای دیگه ای داشتم اما ... حالا بماند که چرا ، همه چیز از سرم پرید.

چندین کتاب توی قفسه دارم که مدتی هست دنبال فرصت برای مطالعه شون میگردم و هنوز شروع نکردم و همینطور قراری که با همکارها برای تلاوت قرآن گذاشتیم ، اون هم دست نخورده باقی مونده.

راستش همیشه مشکل بزرگم "شروع" هست نمی دونم از چی و از کجا باید شروع کنم . استارت و شروع هر کاری شاید سخت ترین قسمت اون کار باشه. حداقل برای من اینطور هست.

خوب بهتره همین حالا با یکی از همون کتاب ها شروع کنم و یک تقسیم بندی و برنامه درست برای تلاوت قرآن در نظر بگیرم.

تابستون سال پیش حتی فکرشو نمی کردم موقعیتی برام ایجاد بشه و بتونم یه جایی فعالیتم رو شروع کنم و حالا یک موقعیت خیلی خوب دارم و به خاطرش اگر چندین سال هم بگذره باز هم از خدا تشکر می کنم .  باید تا جایی که می تونم از این موقعیت کمال استفاده رو داشته باشم.

قراره از همین حالا 3سال و نیم یک پرستار باشم . اینکه دوست دارم یا نه ، سخت هست یا آسون ، دیگران چه حرفهایی می زنند و ... نباید منو آزار بده . نمی تونم این موضوع رو تغییر بدم اما می تونم برخلاف 3سال گذشته طوری ادامه بدم که به خاطر گذر این زمان احساس نکنم این مقدار از عمرم به بطالت گذشته

گفتم عمر ، چرا ما آدم ها فراموش می کنیم که فرصت کوتاهی برای زندگی داریم؟! روز حساب ... خندونیم یا گریون؟ ... فقط می تونم بگم : می ترسم !!!

خدایا؛ همه ی ما رو کمک کن تا بنده ی خوب تو باشیم و در راهی قدم برداریم که تو دوست داری

خدایا؛ اگر تو نخوای هیچ کدوم قدرتش رو نداریم

خدایا؛ عمری رو به بدی گذروندم . دستم رو بگیر یا غفار الذنوب ، یا ارحم الراحمین

آمین ...




تاریخ : پنج شنبه 90/5/20 | 2:51 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

سنی بود . اهل تایباد. دوتا پا ،  دست چپ و سرش شکسته بود. ضربه ای که به سرش وارد شده بود زیاد بود طوری که هوشیاریش رو آورده بود پایین و توی ICU   بستری شده بود. دقیقا نمی دونم چه مدت آورده بودنش. به تاریخ بستریش زیاد دقت نکردم. امروز GCS   ش رسید به 13 و رژیم غذایی معمولی براش شروع شد . فردا از ICU   میره بخش . از دین و مذهب و محل زندگیش چیزی نمی دونستم یعنی هیچکس نمی دونست. از اینکه حالش خوب شده فوق العاده خوشحال بودم . موقع کنترل GCS   وقتی می دیدم حرفامو می فهمه و کارایی که ازش می خوام اطاعت می کنه (مثلا حرکت دادن دست و سر و چشماش) خیلی ذوق کرده بودم . تازه تراک رو خارج کرده بودیم هنوز نمی تونست خوب از تارهای صوتیش استفاده کنه ولی تلاشش برای حرف زدن و کلمات ضعیفی که می گفت منو خیلی خوشحال می کرد .

توی بیمارستان سوانح امدادی شهید کامیاب از تمام کشور ایران افرادی رو  داریم که اونجا بستری شدند . نه فقط از کشور ایران حتی از کشورهای دیگه و حتی افراد مجهولی که هیچ نام و نشونی ازشون ندارند اینجا پذیرش میشند.

من بخش ICU2 این بیمارستان مشغول به کار شدم .

بخش جالبی هست . حالا بهتون میگم چرا :

برای هیچکس مهم نیست که روی اون تخت ها کی خوابیده . حتی خیلی وقت ها از سرگذشت بیمار چیزی نمی دونند . همه فقط سعی می کنند اون کسی که روی تخت خوابیده هرچه سریعتر بهبودی پیدا کنه . برای کسی مهم نیست که چه دین و مذهبی داره و از کجای کره خاکی اومده . زبان ، نژاد ، مذهب ، زشت و زیبا ، زن و مرد ، ثروتمند و فقیر ، ... همه با هم یکسان هستند. تنها تفاوت، مشکل جسمی هر فرد هست که براساسش برنامه درمانی می ریزند . با بیمار براساس میزان نیازش به سرویس های درمانی رفتار میشه نه شخصیت و نژاد و مقام  ! شاید بگید خوب همه جا و توی تمام بخش ها اینطوری هست . اما اینجا کمی متفاوت هست و این موضوع خیلی قوی تر حس میشه . دلیلش رو زیاد نمی دونم شاید چون بیمار نمی تونه با پرسنل ارتباط چندانی برقرار کنه و همه جور قشری پیدا میشه ؛ معمولا بیمارستان های دیگه تصادفات و سوانح و مخصوصا بیمارهای مجهول رو پذیرش نمی کنن.(حالا به هر دلیلی اینطوریه دیگه).

اینجا مدام منو یاد مرگ و قبر و ... میندازه . بعد از مرگ ما رو توی قبر میذارند . شاید سنگ و رنگ و لعاب بیرونی قبر ها با هم فرق کنه اما اون زیر ... قبر ها یک اندازه ی مشخص دارند و آدمی که اونجا می خوابه هر کسی می خواد باشه ، اندازه قبر و لباس همه یکی هست و هیچ فرقی بینشون نیست . وقتی خاک رو روی بدنمون می ریزند تازه تفاوت ها شروع میشه ... توی این دنیا چقدر خوب بودی ؟ چقدر بد بودی ؟ . با هرکدوم مطابق با اعمالش برخورد میشه و اونطور که سزاوار هست .

اونجا یه موقعیت جالب دیگه هم داره اینکه آدم درک می کنه که چقدر موجود ضعیفی هست و این بدن با این همه شگفتی و پیچیدگی و قدرت ، فقط یک جسم نحیف و ضعیف هست که خیلی راحت از پا درمیاد. گاهی با خودم میگم من و امثال من چقدر احمقیم که گاهی به این جسم ضعیف و فانی افتخار می کنیم و یا حتی به خاطرش فخر می فروشیم !!!

خلاصه از اینکه اونجا هستم با تمام مشکلاتش ، خطراتش (از هر 3 بیمار یک نفر یا +HIV  و یا +HBS !!! بیماری های واگیردار دیگه بماند )، استرس فراوونش ، سختی کارش و ... خوشحالم ... .




تاریخ : شنبه 90/5/15 | 6:11 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

این فرهنگ ماست ؟؟!!!




تاریخ : یکشنبه 90/5/2 | 6:31 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

صحن جمهوری

ایوون طلا صحن جمهوری اسلامی

ضریح آقا امام رضا (ع)




تاریخ : جمعه 90/2/30 | 6:29 عصر | نویسنده : nurse | نظر

امروز نزدیک طلوع صبح پنجره اتاقم رو باز کردم

صدای پرنده ها ... نسیم ملایم صبح ... خیلی دلنشین بود ...

مدت زیادی نگذشت که صدای نقاره خونه بلند شد!

نمی دونستم صدای نقاره خونه ی آقا (ع) از اینجا (خونه ی جدیدمون) شنیده میشه !

همه چیز زیباتر شد ...

یک صبح زیبا ... یک شروع زیبا ...

نقاره خانه

 




تاریخ : شنبه 90/2/24 | 6:37 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

20 / 1 / 1390

سه سال گذشت ...

و من هنوز نمی دونم که می تونم پرستار بشم یا نه ؟! یا شاید هم نمی دونم که می خوام پرستار باشم یا نه ؟!

من عاشق باطن این حرفه هستم ... اما با مشکلات و انتظارات و خواسته هایی که از من دارند پرستار بودن توی ذهنم بیشتر شبیه به یک رویا یا خواب شده ...

دانشگاه برام عذاب آور شده ... هر روز صبح از خواب که بیدار میشم از خودم می پرسم کجا میری ؟! و واقعا هیچ جوابی ندارم !!! انگیزه ای برای ادامه ندارم ... سردرگمی مطلق ...

بیشتر که فکر می کنم می بینم حتی انگیزه های من برای زندگی کردن هم یکی یکی در حال نابودی هست و شاید فقط یک انگیزه باقی مونده باشه ... که اون هم همسفرم هست ...

از خیره شدن به سخره های جلو راهم و دست و پا زدن توی باطلاق آرزوهای مرده خسته شدم ...

.............

راستی امروز روز پرستار بود ...

یک حدیث تقدیم می کنم به پرستارهایی که عاشقانه به این حرفه مشغول هستن به خصوص سمیه خانم دوست عزیزم:

پیامبر اکرم (ص) :

کسی که برای برآوردن نیاز بیماری تلاش کند خواه نیاز او برآورده شود یا نه همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهان پاک می شود

وقتی این سخن رو می خونم بغض گلومو میگیره ... فقط یک حسرت ...

...............

یک جمله خطاب به کسی که عشق و درد و حسرت رو با هم به زندگیم آورد :

کاش می دونستی که در حقم ظلم کردی ...

والسلام ...

............................................

خیلی بعد نوشت :چشمک 2/2/1390 - ساعت 14:05

خوب اولا که این پست یه دلخوری گنده و یه عالمه اشک به همراه داشت ! ولی خوب از اونجایی که من خاطره ها رو چه بد چه خوب دوست دارم (بذار یه کم فکر کنم باید فکر کرد... خوب حالا اینکه همشون رو دوست دارم یا ندارم بماند ... ) خلاصه اینکه به جاش من یه کوچولو امید گرفتم و یه کوچولو انرژی ...(اینکه چطوری و چرا هم بماند که بسیار مفصل می باشد و خصوصی...شوخی تازشم ...) ...

خوب از اونایی که نگرانم شدن کمال تشکر رو دارم نه به خاطر اینکه نگران شدن به خاطر اینکه براشون مهم بودم ... از همسر گلم هم یه کوچولو ممنونم (گفتم یه کوچولو که خیلی خوشحال نشی !شوخی) و همین دیگه ... بگم که الان حالم خوفه (خوبه) و احساس می کنم یه کمی توی دلم داره اون دختر پر شور و پرکار یه عالمه سال پیش دوباره زنده میشه ...




تاریخ : شنبه 90/1/20 | 7:26 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ