گاهی با خودم میگم :
چه دنیای مزحکی !
توی دوران بچگی و نوجوونی هیچ وقت یک پرستار رو از نزدیک ندیدم ،همیشه دوست داشتم یه روز یکی از اون پرستارهای که "روز پرستار" توی تلویزیون و رسانه های مختلف با یک لبخند روی لبشون نشونشون میدن رو از نزدیک ببینم و چند جمله ای از خودش و کارش بپرسم ...
اینطور نشد ...
و حالا ...
حالا خودم یکی از اونها شدم ، وارد دنیای پرستاری شدم بدون اینکه اراده کنم ! و از همون روز اول جز سختی و دردسر و تحقیر چیزی از اطرافیانم ، بعضی از مردمم و بعضی از مسئولین ندیدم !
با دیدن لبخند بیمارم خندیدم و شاد شدم و از ناراحتی و دردش رنج کشیدم و گاها اشک ریختم ...
و استرس و اضطراب روز و شب آرومم نگذاشته و نمیذاره !
...
چه دنیای مزحکی !
امروز روز سوم بعد از عمل بود.
تا بعد از ظهر همین امروز (که گذشت ...) درد زیادی داشتم ، از برنامه ی درسی عقب افتادم ، و حتی در صحبت کردن هم عاجز بودم . البته هنوز هم نمی تونم بیشتر از چند کلمه حرف بزنم که فقط مامان ، آقا مسعود و بعضی از نزدیکانم متوجه میشن که چی میگم.
حدود ساعت 16 امروز گلو درد ، سردرد و گوش درد و ... به نهایت خودش رسیده بود و امانم رو بریده بود طوری که دونه های اشک بدون اختیار از چشمام جاری می شد . دوست نداشتم بابا اشک های منو ببینه ولی واقعا دست خودم نبود . هر چی تلاش کردم نتونستم دردم رو پنهون کنم . اینجا بود که بابا از جاش بلند شد و چند دقیقه بعد با کیفش برگشت ... معاینه ، اندازه گیری فشار خون ، اندازه گیری درجه حرارت و بعد ... 2تا پنی سیلین 6.3.3 عضلانی ، یک دگزامتازون عضلانی ، 2قاشق شربت ایبوپروفن ، یه مسکن قوی ...
یه مقدار سرحال اومدم و بعد شروع کردم به نوشتن تا اول از همه تجربه و دید خودم رو برای اولین بار به عنوان یک بیمار در مورد رفتار کادر درمانی در بیمارستان بنویسم .
حدود ساعت 22 روز چهارشنبه خانم دکتر x با یک لبخند پر از نشاط اومد به ملاقاتم.
من با مامان و بابا رفته بودیم توی محوطه بیمارستان تا یه مقدار حال و هوا عوض کنم . یهو دیدیم سرپرستار از پنجره طبقه دوم داره داد میزنه : آقای دکتر ... آقای دکتر ... خانم دکتر x اومدن دختر خانومتون رو ببینند.
3تایی رفتیم طبقه سوم . خانم دکتر رو توی راهرو دیدیم . یک آبسلانگ دستش بود ، تا منو دید با همون لبخند قشنگش گفت : سلام عزیزم . زود دهانت رو باز کن می خوام همین جا معاینه کنم .
بعد از معاینه گفت : خونریزی که نداشته تا فردا روی حلقت مامبران سفید تشکیل میشه ، اصلا نگران نشو ، عادی هست و خوب میشه ، ... (بعد هم در مورد توصیه ها و محدودیت های غذایی و همینطور داروها برام توضیح داد)
چند ثانیه سکوت ... (انگار خانم دکتر داشت فکر می کرد و ما هم این سکوت رو نشکستیم)
... خانم دکتر رو به بابا کرد و گفت : دکتر ، من از نظر قانونی نمی تونم مرخصش کنم ولی شما رضایت نامه رو امضا کن ، ببرش ...
منو میگی ؟! خوشحال! داشتم بال در میاوردم !
وای چقدر سخته به عنوان یک بیمار توی بیمارستان بمونی !!!
...
باخودم عهد بستم دیگه بدون لبخند بالای سر هیچ بیماری حاضر نشم . توی این مدت که روی اون تخت بودم واقعا معجزه ی لبخند رو حس کردم .
چهارشنبه از صبح تا شب با پزشک و پرستار های زیادی برخورد داشتم (البته این دفعه به عنوان بیمار).
- پزشک با محبت ...
- پزشک با ابهت ...
- پزشک خندون و شاد که همش سعی داشت با حرفای طنزش منو بخندونه و ترس و اضطراب قبل از عمل رو از من دور کنه...
پرستار ...
- یک پرستار بی دقت و بی مسئولیت که کلی اعصابم از بی احتیاطی هاش به هم ریخت . توی پانسمان ، موقع دارو دادن ، موقع تزریقات و ... هیچ کدوم از کارهاش روی اصول و درست نبود ! ...
- یک پرستار مهربون ، دلسوز و با محبت با یک لبخند دلنشین و یک آرامش بی نظیر توی صداش که تمام کارها رو از روی اصول و کاملا با دقت و آسپتیک انجام می داد.
- یک پرستار بی تفاوت ...
- یک پرستار ... !!! بهتره بگم یک روبات پرستار ! انگار روح در کالبد این بنده خدا نبود ! مثل روبات کارها رو انجام می داد البته کارش بد نبود ولی من به عنوان یک بیمار چنین پرستاری رو اصلا نمی پسندم . پرستاری هم علم هست هم هنر . پرستار باید بتونه با مددجوی خودش یک ارتباط معقول توی چهارچوب اخلاق بر قرار کنه ...
- یک پرستار عصبانی ... !!!
- یک پرستار که فقط انگاری استخدام شده بود که بیمار ها رو بخندونه و شاد کنه . خدا خیرش بده نشاط توی اتاق بیمارها می آورد ...
- یک پرستار عاشق ... عشق به کارش رو می شد توی نگاه هاش و رفتارش کاملا حس کرد.
- یک پرستار فوق العاده مومن ، دلسوز و با دقت ...
و اما من ...
یاد گرفتم که :
لبخند کم هزینه ترین ، پرانرژی ترین ، موثر ترین و بدون عارضه ترین اکسیر معجزه گر است و من دیگر هیچ گاه فراموش نخواهم کرد
امروز، روز دوم تمرین ماراتون بود. البته کم کاری کردم ! پیش خودم که روشنه از شما هم پنهون نباشه .
با یکی از دوستان (حدیثه) قرار گذاشتیم از تابستون امسال برای کارشناسی ارشد بخونیم . راستش هنوز هیچی نشده استرسش منو گرفته !
همیشه پیشرفت توی مقاطع تحصیلی رو دوست داشتم اما از همه بیشتر "دانش" و "دانستن" برام ارزش داره . فکر نکنید دارم گنده میام ! نه ! وقتی کسی پرسشی پیش من میاره و من با تسلط کامل به پرسشش جواب میدم شوق و هیجانی وجودم رو فرا می گیره که انگار 10 سال جوونتر شدم . همینطور یاد گرفتن یه مطلب جدید ، لذتی برام داره که نگو!
البته همه ی علوم برام دوست داشتنی نیست . مثلا توی همین رشته ی خودم بعضی از درسها فوق العاده برای من کسالت آور و اعصاب خورد کن هست و برعکس بعضی دیگه فوق العاده شیرین . (حالا بگذریم از این که در کل اومدنم به این رشته خواست خودم نبود و بعدش دائم برام اعصاب خوردی و دردسر آورد . البته خودم با این رشته مشکلی ندارم مشکل رو دیگران برام ساختن)
ترم گذشته با خودم عهد بسته بودم معدل الف بشم اما نشد . واسه ی ترم دیگه خواب های زیادی دیدم که امیدوارم تعبیر بشه و در حد یک خواب باقی نمونه.
چهارشنبه یک عمل جراحی در پیش دارم. تا حالا تجربه نکردم. کمی از بیهوشی ترس دارم. ( به قول استاد حبیب زاده : اون چیزی باعث ترس آدمی میشه که براش ناشناخته هست)
خلاصه دعا بفرمایید دوستان ... ( البته بیشتر برای پیشرفت علمی ، اخلاقی و مذهبی و ...)
خوب دیگه من برم که بدجوری از حدیثه جون عقب موندم
ساعت 5:30 صبح بعد از نماز. توی رخت خواب به پهلو خوابیدم و دارم کتاب می خونم :
"نکاتی برای شروع یک صبح خوب
حتی اگر ما متوجه نشویم، تمام روز ما بستگی به آن دارد که صبح به چه شکلی از خواب بیدار می شویم و اینکه فکر می کنیم در طی روز چه کارهایی را باید انجام بدهیم . زیباترین لحظات روز موقعی است که ما صبح زود از خواب بیدار شده و دلپذیری طلوع آفتاب را ببینیم . هر چند که برای هر کسی آسان نیست و خوشا به حال کسانی که از این زیبایی طبیعت لذت کامل را می برند . ای کاش خداوند این زیبایی را در ساعاتی از روز می گنجاند که همه می توانستند آن را ببینند و لذت ببرند . اگر صبح زود نمی توانید شاداب از خواب بیدار شویم حداقل می توانیم ..."
- ملیح ؟
(امیر با حالت ناراحتی همراه با التماس صدام می زنه)
- جانم داداشی
- این چیه ؟!!!!!!!!!!
(یه سوسک بزرگ بالدار و چندشناک به دیوار چسبیده بود و شاخک هاش رو یکی در میون تکون می داد)
- وای این چیه ؟؟؟؟؟؟
- زیر پتوی من بود!
من دنبال یه کفش می گشتم که سوسک رو از بین ببریم . امیر هم با یه حالتی شبیه به آدمایی که تمام زندگیشون مثل این سوسک چندشناک هست می گفت:
- من دیگه اینجا نمی مونم ...
بعد هم با کفش خودش محکم کوبید روی جناب سوسک . سوسکه هم افتاد روی زمین و شروع کرد به دست و پا زدن.
امیر پالتوی مشکی و بلندش رو پوشید مشغول مرتب کردن کیفش شد که عازم دانشگاه بشه.
یه صدای ناله شنیدم . امیر داشت گریه می کرد! این دفعه نپرسیدم چرا ...
روز قبل اتفاقات بد زیادی براش افتاده بود . در جریان همه ی مواردش نیستم فقط می دونم قبض تلفن اومده 165000 تومان و اینکه امیر رفته بود توی حیاط و با بابا (تلفنی) بلند بلند حرف می زد ...
چرا اینقدر بچه هاتون رو نازنازی و کم تحمل بار میارید ؟!
به اینم میگن مرد؟! الان 18 سالشه ! فردا با مشکلات بزرگ زندگیش چی کار می کنه ؟! تحمل شنیدن از گل کمتر رو نداره ! با یکی 2تا مشکل توی زندگیش و دیدن یه سوسک سر صبح ... اونم سر صبح ...
وای!
نکنه این نویسنده درست بگه !!! هر چی باشه برادرم هست (امیر رو میگم). خدا کنه همه ی حرفای نویسنده چرند باشه . دعا می کنم روز خوبی داشته باشه.
یک روز بد ... نه ... خدا همه چی رو درست می کنه . انشاءالله ...
.: Weblog Themes By Pichak :.