سفارش تبلیغ
صبا ویژن


12:05pm :

دیشب اصلاخوب نخوابیدم . اینجا خیلی سرد بود . تمام بدنم گرفته بود . استادیوم هم نشد که برم . هم خوابم میومد هم بدنم درد می کرد فقط خدا رو شکر سرما نخوردم .
ساعت 10 رفتم خونه مادرشوهر مهربونم تبسم (الهی خدا همیشه سالم و سلامت نگهش داره و سایه ش از سرمون کم نشه) . کلی با هم حرف زدیم . شیرینی مورد علاقه من (نخودی) رو برام آوردن و ...
هر وقت می خوام برم جایی مخصوصا پیش اقوام و آشناها سعی می کنم به هیچ وجه از درس و بیمارستان و این چیزا حرف نزنم . آخه همش مربوط میشه به درد و بیماری و ... من نمی خوام ساعت های خوبِ با هم بودن رو اینطوری بگذرونم ولی متأسفانه همیشه خودشون حرف رو پیش می کشن و یه جورایی معمولا هر جا میرم حرف ها سوق پیدا میکنه به این سمتیعنی چی؟ 
امروز صبح که داشتم می رفتم خونه مادرشوهرم کلی با خودم مرور کردم و آماده شدم که اونجا رسیدم از این موضوعات حرفی نشه هر چی هم مادرشوهرم پرسید یه جورایی مختصر جواب بدم و وارد جزئیات نشم اما باز هم نشد!
مادرشوهرم آزمایش های خودشون و آقاجون رو آوردن و بعد هم کم کم جَو رفت اون طرفی و خاطرات من توی بیمارستان ... هر چی در این بین فکر کردم که یه چیزی غیر از بیمارستان و بیمارها و ... پیدا کنم ، هر خاطره ای که بتونه بحث رو عوض کنه ... اما نشد! آخه هیچ خاطره و اتفاق گفتنی جز همین ها نیست! 

2:42pm :

دلم یه ماشین مثل ماشین کارولاین می خواد

6:20pm :

نمیشه یه روز شب بشه و کسی روی اعصاب من اسکی نره ؟!

7:26pm :

گاهی اوقات حتی توی جمع خیلی خیلی احساس تنهایی می کنم . راستش پیش از این فکر می کردم آدم وقتی ازدواج می کنه دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنه اما اینطوری نبود. تنها فرقش اینه که دیگه فکر نمی کنی شاید یک راه حل دیگه برای پر کردن این تنهایی ها وجود داشته باشه

8:49pm :

الایژا و نیکلاس : خانواده بالاتر از هر چیزی

9pm :

راستش بعد از ظهر یه دعوای خیلی سخت به خاطر یه موضوع کاملا پیش پا افتاده (جواب ندادن یک پیامک) با همسری داشتیم . یه مدته شدم آتیش زیر خاکستر منتظرم اتفاقی بیفته که شعله بکشم ! یه مرگیم هست که فقط خودم می دونم و بس ...
خلاصه اینکه در این لحظه هر دوتامون تصمیم گرفتیم همه ی چند ساعت پیش رو فراموش کنیم و امشب با هم و مهربون باشیم




تاریخ : چهارشنبه 91/2/13 | 10:0 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ