4:14am :
الان نزدیک یک ساعت هست که از خواب بیدار شدم و هر کاری می کنم خوابم نمی بره
11:58am :
خانم z داشت درباره درد پاهاش (عارضه شیمی درمانی) که آروم و قرار براش نذاشته بود با استاد صحبت می کرد و استاد بهش آموزش میداد که چطوری میتونه این درد رو تخفیف بده و...
یه لحظه حواسم رفت سمت خانوم z نه به حرفاش و نه حرفهای استاد ، صدا ها کم شد و من داشتم به صورتش نگاه می کردم ، ابروهایی که دیگه چیزی ازش نمونده بود و با مداد پررنگ شده بود ، پلک هایی که دیگه موژه ای نداشت و کلاهی که زیر روسری پوشیده بود تا جای موهای ریخته رو پر کنه و بدن نحیفش ... وقتی درد می کشید چشماش رو محکم می بست و روی هم فشار میداد اما ساکت بود و توی خودش می ریخت .
یاد عمه معصومه افتادم ... همه باهاش وداع کردن جز من ! آخه چرا نذاشتن موقع وداع برای آخرین بار ببینمش ؟! چرا نذاشتن باهاش خداحافظی کنم ؟! ...
بغض راه گلومو بسته بود نمی تونستم نفس بکشم . خودمو کنترل می کردم تا مبادا اشک به چشمام بیاد اما دیگه نمی تونستم . سالن شیمی درمانی رو ترک کردم تا توی محوطه کمی قدم بزنم شاید آروم شدم .
عمه ...
اون روز خونه مادر بزرگ یادمه که برآمدگی مشکوک روی گردنش رو به بابا نشون میداد و یادمه چهره بابا که پر از ترس بود .
اون روزهایی که به موهای طلایی و خوش رنگش دست می کشید و با حسرت موهایی که می ریخت رو جمع می کرد هنوز یادمه .
دعایی که پشت گردنبندش جاسازی کرده بود و توی گردنش مینداخت رو هنوز یادمه .
کبودی زیر چشمای سبز و معصومش هنوز یادمه .
سرفه هاش هنوز یادمه .
ماسکی که روی صورتش میذاشت هنوز یادمه .
دستگاه بخور توی اتاقش که گاهی توی اون اکالیپتوس میریخت هنوز یادمه .
هنوز یادمه که مادربزرگ چطوری با یه دنیا امید برای عمه گوشت خروس لاری توی شیشه می پخت .
هنوز یادمه که لباس های قشنگش چقدر به تنش گشاد شده بود .
اون روزهایی که به خاطر ضعف ایمنی بیماری سل سراغش اومده بود و اجازه نداشتیم زیاد نزدیکش بشیم هنوز یادمه .
اون روزهایی که با نگرانی از آینده ی دخترهاش بهشون آشپزی و خونه داری یاد میداد هنوز یادمه .
اون روزهایی که با وسواس و نگرانی برای دخترهای کوچیکش جهاز درست می کرد که مبادا فردا روزی کسی براشون مادری نکنه هنوز یادمه .
...
عمه جون فراموشت نمی کنم .
راستش هنوز هم گاهی رفتنت رو انکار می کنم .
عمه مادرت با رفتنت پیر شد . خبر داری که اونم به درد تو مبتلا شده ؟! البته الان حالش خیلی بهتره اما خطر عود همیشه براش هست . اونجا که هستی می تونی دعا کنی ؟ واسه مادر دعا کن . واسه دخترات دعا کن .
9:35pm :
یادم نمیاد امروز اتفاق شادی برام افتاده باشه .
امروز من خیلی خسته شده بودم .
دلم زیاد گرفت. از خیلی چیزها و خیلی ها .
و یه سری بلاتکلیفی ها آزارم میداد.
فردا باید کنفرانس بدم و من هنوز هیچی آماده نکردم !
.: Weblog Themes By Pichak :.