چشمهایم را کسی به زور می بندد ...
چشمهایم را اگر ببندید پلکهایم بی وقفه تلاش خواهند کرد ...
هیچ کس کورتر از آنکه نگاه نمی کند نیست ...
پروانه باید در باد رها باشد ...
قفس جای پر زدن ندارد ...
این را همه می دانند ...
تعجب من بارها از این است که میان اعداد گیج شده اند بعضی ها ... !
دلم پروانه ای در مشت ایشان است ...
من به نقطه ی تحمل رسیدم و اینک پرواز کردن کم کم از یاد من خواهد رفت ...
زیرا اندیشه هایم انگیزه هایم و امیدهایم دفن می شوند در این قفس ...
خدایا پرواز را در حافظه ام حفظ کن تا روزی که درهای قفس را باز کنم و مشت گره کرده ایشان مرا به فضا پرتاب کند.
م.پ
تاریخ : چهارشنبه 87/12/7 | 3:0 عصر | نویسنده : Nurse | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.