26 تیر تولد مسعود بود . طبق معمول نتونستم اونطوری که دلم می خواد بهش تبریک بگم اما خوشحالم که تلاش خودم رو کردم و مسعود هم خوشحال شد .
یک کیک شکلاتی کوچولو درست کردم و کارت بانک هدیه گرفتم که هر چی دلش می خواد انتخاب کنه و بخره . اونم روز بعد یه ست راحتی تابستونه خرید که هم بهش میاد هم خودش میگه خیلی باهاش راحت هست .
27 تیر شیفت عصر با خانوم الف بودم .
از شیفت هایی که با خانوم الف هستم خوشم نمیاد . یه جورایی همه کارها رو میندازه روی دوش من و خودش فقط میشینه پشت میز کاغذ بازی می کنه . کاری ندارم به اینکه حامله هست و شیفت دادن براش سخته ، بخش NICU یک بخش ویژه و بسیار حساس هست اینطوری نمیشه که مثل بخش های عمومی پشت میز بشینی ! حتی یک ساعت ! به نظرم اگه شیفت دادن براش سخته نباید دیگه بیاد . یک نفره نمیشه 14 تا نوزاد اونم با وضعیت حساس رو مدیریت کرد ! دوران دانشجویی و کارورزی همیشه کیس متد با ما کار شده و از این مدل Nursing که هر کسی کار خاصی رو انجام بده مثلا یه نفر فقط دارو بده یا فقط کارهای دفتری رو بکنه یا فقط معاینات ساعتی رو انجام بده و ... بدگویی شده و به شدت ما رو از این کار منع کردن. متاسفانه توی این بخش علی رغم عدم رضایت سرپرستار به این روش بد کار میشه . خلاصه اینکه از شیوه Nursing توی این بخش خوشم نمیاد و خانوم الف یکی از اون کسانی هست که سفت و سخت در مقابل تغییر مقاومت می کنه . چون من تازه کار و کم سن و سال هستم نمی تونم خیلی جلوشون بایستم پس مجبورم تحملشون کنم و به سازشون برقصم (!) .
27 تیر هم که طبق معمول بیمار های خودم رو انتخاب کردم ، پرونده ها رو بررسی کردم و کار خودم رو انجام دادم . البته این مابین باید دستورات خانوم الف رو هم اجرا می کردم ! اصولاً آدمی هستم که نمی تونم توی شیفت کاری روی صندلی بشینم و کاغذ بازی کنم یا بشینم با همکارم بگو بخند کنم و یا اینکه خستگی طول روز رو بیارم سرکار و بخوام اونجا استراحت کنم! خب من مدام بالای سر بیمارم هستم و اگه حتی هیچ کاری هم نباشه یه بررسی بالینی با جزئیات انجام میدم یا اینکه ماساژ درمانی می کنم. اون روز خانوم الف چوب روش اشتباهش رو خورد البته مطمئن نیستم که متنبه شده باشه اما چوبش رو خورد . موقع تحویل شیفت به همکار شبکار متوجه شد یکی از نوزادها که مسئولیتش با اون بوده فوت شده ! کاری ندارم که تشخیص پزشک DIC بود و به قولی میگن DIC قابل احیا نیست و در هر صورت بیمار از دست میره و ... اما این واقعاً فاجعه هست که هنگامی که داره اتفاق میفته بالای سر بیمارت نباشی و موقعی متوجه بشی که بیمار ساعتی هست از فوتش گذشته ! اونم توی بخش ویژه که بیمار دائم باید مانیتورینگ بشه !
جالبیش اینجاست که می خواست این فاجعه رو گردن من بندازه !!!
28 تیر رفتیم مشهد (وطن عزیزم) و همگی (مامان ، بابا ، امیر ، نسرین ، مسعود و من ) دور هم بودیم . به من یکی خیلی خوش گذشت . سحرگاه امروز (29 تیر) هم برگشتیم .
برای افطار امروز آبگوشت از نوع بزباش گذاشتم . نیم ساعت دیگه هم باید برم سر کار ...
دیگه فرصت ندارم
فعلاً بای
.: Weblog Themes By Pichak :.