سفارش تبلیغ
صبا ویژن

2 ، 3 روز میشه که حال حوصله هیچ کاری رو ندارم . هیچ کاری ...

کم انرژی هستم . از صبح تا شب عین جاروبرقی می خورم . اعصابم خورده و به همه پرخاش می کنم . کارهای ساده و روزمره رو اشتباه انجام میدم .

می دونم دلیلش چیه ...

اینکه استرس دارم . اینکه منتظرم . منتظر روزهای سخت ...

دغدغه خیلی چیزا رو دارم : یکیش اسباب کشی هست . دومیش اینکه خوشم نمیاد دیگران مخصوصاً خاله و عمه و مادربزرگ و خونواده همسرم و ... توی کارام دخالت کنن ولی از طرفی مجبورم کمک و دخالتشون رو زورکی بپذیرم . سومیش اینکه نگرانم که توی این 12 روزی که قراره بریم سفر، زبونم لال بلایی سر خونه و زندگیم نیاد . چهارمیش اینکه می ترسم گرما مریضم کنه و نتونم حج عمره رو درست به جا بیارم آخه خیلی زود گرما زده میشم و کارم به سِرُم تراپی و ... میرسه . پنجمیش اینکه از چشم بد و آدمهای حسود و فضول اطرافم می ترسم و به مدت چند روز مجبورم سرک کشیدنشون رو تحمل کنم . خدا منو از چشمهای مردم حفظ کنه ! تا همین الان مدام از چشم و نیت بدشون ضربه خوردم .

قرار بود امروز اسباب کشی داشته باشیم . قرار بود یک هفته پیش تعمیرات خونه تموم بشه اما یهو در لحظات پایانی پمپ رنگ وسط خونه منفجر شد و کلی خرابی به بار آورد ! بعد از اون هم نقاش محترم بیمار و روانه بیمارستان میشه !!! ماشین نازنینم هم که چپ و راست داره داغون میشه ! همین چند روز پیش همسری نزدیک بود موقع عبور از خیابون با اتوبوس شرکت واحد تصادف کنه (خدایا شکرت که مراقبشی)!!! بعد از هر مهمونی من و مسعود سر چیزهایی که حتی صحبت کردن در موردش مسخره هست با هم دعوامون میشه ! توی 2 هفته اخیر بیماری های بی دلیل سراغم اومده ! این دو سه هفته لای هیچ کتابی رو باز نکردم ! گوشواره برلیانم که عاشقشم و کلی قیمتشه رو داشتم از دست میدادم ! این همه اتفاقات افتضاح توی همین مدت کوتاه که من پام رو به این شهر گذاشتم افتاده دیگه باید چطوری از زخم چشم مردم مطمئن شد ؟!

وقتی توی خیابون های تربت قدم می زنم انگار همه می خوان با چشماشون منو درسته قورت بدن !!! دیشب پرده دوز زنگ زده به همسری که دستک های این پرده ای که انتخاب کردید دو رنگ هست و  شما یک پارچه انتخاب کردید ! وقتی همسری این موضوع رو بهم می گفت چشمام داشت از حدقه بیرون میزد!!! نمی دونم یعنی تفسیر عکس یه پرده ساده اینقدر سخته ؟! الان اگه یه بچه 4 ساله رو هم بنشونیم و بهش اون مدل پرده رو نشون بدیم حالیش میشه که یه لایه از حریر شیشه پرده اصلی روی دستک هم خورده نه اینکه یه رنگ و پارچه جدا باشه !!! خلاصه با نهایت عصبانیت ساعت 9 رفتیم پیش پرده دوز وقتی براش تفسیر کردم که این همون حریر شیشه هست که یک لایه هم روی دستک خورده سرش رو انداخت پایین و به حماقت خودش خندید . خدا خیلی بهش لطف کرد اگه خودش به حماقتش پی نمی برد چنان تیکه بارونش می کردم که زخم زبونم تا عمر داره براش بمونه !

خیلی چیزهای دیگه هم هست اما اینایی که گفتم از همه بیشتر اذیتم می کنه .

دیشب به سفارش بزرگتر ها آینه و قرآن بردیم . امروز همسری از صبح کارگر برده تا خونه رو تمیز کنه . اگه خدا بخواد Weekend آینده وسایل می بریم . خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر بگذرونه .

اصلا دلم نمی خواست به این شهر نقل مکان کنم و اینجا (تربت حیدریه) زندگی کنم . نه با آدماش و نه با کمبود امکاناتش با هیچکدوم نمی تونم کنار بیام. بعد از اون هم به هیچ وجه این خونه ای که همسری انتخاب کرده رو نمی خواستم . همسری کلی بهم امیدواری داد که تعمیرش می کنم خوشکل میشه و ... . خیلی خیلی خرجش کرده و حقیقتاً هم خیلی تغییر کرد . همه چیزش خوبه فقط 2 تا مشکل بزرگ داره که قابل رفع نیست اولیش این هست که ورودی کوچیکی داره و مجبوریم وسایل رو با جرثقیل یا بالابر داخل خونه بفرستیم. دومیش هم این هست که پارکینگ نداره و باید ماشین رو توی خیابون بذاریم .

فقط دارم به خودم تلقین می کنم که مشکلی ندارم و همه چی خوبه ! می دونم مسعود هم چاره ای نداشته اما باز هم از درون به هم ریخته هستم و نمی تونم شرایط رو بپذیرم ...




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 4:23 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ