سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امتحان زبان انگلیسی ... (با اینکه زبان انگلیسی رو دوست دارم ، اما امتحان زبان جزء معدود امتحاناتی هست که باعث ترس و دلهره من میشه! این ترس از دوم دبیرستان به بعد ایجاد شد که دلیلش رو خیلی یادم نیست)

وقتی رسیدم به جلسه آزمون داشتم نفس نفس می زدم . نیم ساعت دیر رسیده بودم ! خانم توکلی (مدیر گروه) بدون توجه به استرس من و اهمیت امتحانم حدود 10 دقیقه داشت با من صحبت می کرد از اون گفتگو های دوستانه ( خانم توکلی و گفتگو دوستانه جزء محالات دنیاست ) ! حرفش که تموم شد برگه امتحان رو با دست بالا آوردم نشونش دادم و با ناراحتی و استرس گفتم : می تونم امتحان بدم؟!  اونم با لبخند گفت : حتماً ... و بعد به صورت برعکس نشست دقیقاً روی نیمکت جلویی (از اون نیمکت هایی که دبستان که می رفتیم 3 نفری روش می نشستیم! از اون نیمکت ها متنفرم ! یادمه همیشه تا آخرِ زنگ با نشستن روی نیمکت درگیر بودم) و زل زد روی من و برگه امتحان (آخ من عصبی میشم وقتی یکی توی جلسه امتحان بهم زل بزنه ! همه چی از سرم می پره!)

همه جا تاریک بود . هوا ابری بود و هیچ وسیله روشنایی نبود ( گویا ادیسون هنوز برق رو اختراع نکرده بود ! اصلا نمی تونم توی نور کم امتحان بدم ! )
سوال ها به فارسی نوشته شده بود (امتحان زبان انگلیسی بود مثلاً) !!!!! سوال اول رو خوندم ... دست نویس بود و چقدر بدخط !!!!!! اصلاً نمی فهمیدم چی نوشته ! به خانم توکلی اشاره کردم که برام سوال رو بخونه و اونم خوند و من سوال اول رو جواب دادم . سوالات از همه دروس بود الّا زبان انگلیسی !!!
وقت امتحان تموم شد !!! بچه ها داشتن می رفتن بیرون و من هنوز فقط یک سوال جواب داده بودم ! 4 یا 5 نفر از بچه ها روی نیمکت آخر کلاس نشسته بودن و تند تند تقلب می کردند . خانم توکلی از کلاس خارج شد .
از جا بلند شدم و رفتم توی سالن دنبال یک برگه تایپ شده یا هر چیزی که بتونم بخونم ! دکتر هوشیار رو دیدم (شوهر خانم توکلی و بهترین استادی که تا حالا داشتم) با زیرپیرهنی آستین کوتاه!!! (از این نخی ها که رنگش سفید هست) و شلوار پارچه ای سورمه ای ، از دستشویی اومد بیرون ! به من خیره شد و بلند بلند به حالت آواز خوندن سوال دوم رو تکرار کرد و همینطور که داشت می خوند دوباره برگشت داخل سرویس بهداشتی اساتید ! توجهم به یک پوستر روی دیوار کنار سرویس بهداشتی جلب شد که تمام سوالات امتحان تایپ شده و خوانا روی پوستر نوشته شده بود ! اونو از دیوار جدا کردم و برگشتم توی کلاس پشت نمیکت تا جواب بقیه سوالات رو بنویسم !
اون 4،5 نفر که داشتن تقلب می کردن همچنان اونجا بودن و در حال پچ پچ کردن ! داشتم روی برگه تمرکز می کردم که مینا کاظمی (مینا ! اونم توی دانشگاه ما ! مینا همکلاسی و دوست دوران راهنمایی من بود. آخرین خبری که ازش دارم اینه که مهندسی برق بیرجند خونده و مسلماً الان کارشناسیش تموم شده ...) در حالی که لبخند می زد از در وارد شد ! من با گریه گفتم مینا جون دیر رسیدم ! لبخند روی لب مینا محو شد و با یکی دیگه از بچه ها که یادم نیست کی بود اومدن بالای سَرَم انگار می خواستن به من کمک کنن ... 

از خواب پریدم ...

سَرَم داشت از دَرد منفجر میشد . هنوز استرس داشتم . انگار هنوز اونجا بودم .
یکی از درونم بهم گفت : ملیحه خواب دیدی ، چیزی نیست ، امتحان زبانی در کار نیست ، آخرین امتحان زبانت رو یکسال و نیم پیش دادی یادته ؟! 
کم کم به خودم اومدم . یه کم آروم شدم اما هنوز سرم درد می کرد . موبایلم رو نگاه کردم ساعت 8:10 صبح بود ...




تاریخ : دوشنبه 91/8/29 | 9:32 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ