سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جشن نامزی عمه مرضیه هم تموم شد ...

شاید باورتون نشه ولی بدجوری خورده توی ذوقم ! (جز یه قسمت خیلی کوچیک)

ساعت 12 برگشتیم خونه و من با حالت ناراحت شروع کردم به پاک کردن لاک ناخن هام بعد از اون هم صورتم رو با شیر پاک کن و صابون از آرایش پاک کردم و با روغن نارگیل پوست صورت و دستهام رو ماساژ دادم . رسید نوبت موهام؛ گیره ها و پنس ها رو در آوردم و موهام رو آزاد کردم اما اصلاً حوصله دوش گرفتن و پاک کردن موس و ژل از موهام رو نداشتم ...

مینی تاب روشن کردم به 4 تا کامنت خونده نشده جواب دادم . حین جواب دادن کامنت ها، به نسرین و اسما و مهتاب میس کال دادم که البته به جای مهتاب اشتباهاً به عمه فاطمه میس خورد ! در ادامه هم پیامک بازی و ... که این پیامک بازی واقعاً برای روحیه م خوب بود . یه مقدار ِ زیادی از ناراحتی من فروکش کرد.

حالا بگو چرا ناراحت ؟

از اول هفته درگیر این مراسم هستیم . هرچی به آخر هفته نزدیک می شد استرس و کارها هم بیشتر می شد . طوری که روز پنجشنبه واقعاً داشتم کم میآوردم . اینقدر که خونواده ی داماد بی برنامه ، بی خیال و بی فکر بودن که برنامه ما رو هم به هم ریختن . ناچار روز پنجشنبه و جمعه نهایت فشار به همه ، مخصوصاً من و عمه فاطمه و عمه مرضیه اومد.

پنجشنبه از صبح تا افطار من ، عمه فاطمه ، عروس خانوم ، یه چند ساعتی آقا داماد و اندکی هم مادربزرگ محترم دنبال خرید لباس ، کفش ، کادو ، سفارش کیک نامزدی ، اصلاح عروس و تنظیم وقت آرایشگاه برای روز جمعه بودیم ! فکر کنید که قرار بود همسری برای افطار بیاد خونمون و من دقیقاً تا 7:15 هنوز بیرون بودم در حالی که ساعت 7 و نیم اذان مغرب بود ...

جمعه که همین روزی که گذشت باشه من دیگه خودمو از خیلی کارها کنار کشیدم. می دونستم اگه بیشتر از این خودمو درگیر کنم برام پشیمونی به بار میاره . با تمام این حرفها و تصمیم ها باز هم تحویل گرفتن کیک نامزدی از قنادی ، آوردن عروس خانوم از آرایشگاه ، عکاسی و اندکی فیلم برداری اونم با کُلی دردسر که خواهم گفت افتاد روی دوش من !

حدود ساعت 10 صبح روز جمعه همسری با دوستش رفت راهپیمایی، منم در یک اقدام ناباورانه تصمیم گرفتم خودم موهامو درست کنم . آخه وقتی میری آرایشگاه دلشون که به حال موهای تو نمی سوزه ! از حرارت بالا و چسب مو و مواد شیمیایی زیاد استفاده می کنند که تمام پوست سرت رو می پوشونه و ریشه مو داغون میشه ! منم که تازه ریزش موهام رفع شده اصلاً حاضر نبودم برم زیر دست آرایشگر ...

خلاصه از همون 10:30 صبح شروع کردم به بیگودی گذاشتن موهام ، بعدش هم بخور برای صورتم گذاشتم ، با سرکه سیب پاک سازی کردم و با روغن نارگیل ماساژ دادم . بعد از اون یک ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر بود . ناخونامو لاک زدم و با اکلیل طراحی کردم . کم کم بیگودی ها رو باز کردم . موهامو جمع و باز درست کردم . یه گریم کوچولو روی صورتم انجام دادم که دیدم ساعت 7 شد!!! همسری زنگ زد که نمی خوای بری کیک رو بگیری ؟! منم گفتم 10 دقیقه دیگه اینجا باش . زنگ زدم به موبایل مرضیه (عمه) ، مهتاب جواب داد پرسیدم چقدر دیگه طول میکشه؟ گفت 1ساعت و نیم دیگه!!!!!!! گفتم یعنی چی؟! یک ساعت و نیم دیگه ؟! قرار بود 7:30 آماده باشه !!!! که از مرضیه نِدا اومد اگه مسعود آقا نمی تونن بیان ما خودمون میایم! گفتم : دیگه همینم مونده که عروس خودش تاکسی بگیره از آرایشگاه بیاد! نه خیر اگه مسعود هم نتونه من با بابا میام دنبالتون! (حالا این وظیفه داماد هست نه من یا هر کسی دیگه! می بینید تو رو خدا!)

هیچی دیگه ، من و همسری کیک رو گرفتیم و اومدیم خونه ما ، همسری رفت و گفت مراسم شروع شد زنگ بزن بیام .

افطار کردم و نماز هم خوندم . هنوز یه کم آرایش صورتمو شروع کرده بودم که مرضیه (عمه/عروس خانوم) زنگ زد 10 دقیقه دیگه بیا دنبالم ! سریع لباس پوشیدم بابا رو صدا زدم حرکت کردیم به سمت آرایشگاه ...

مرضیه رو رسوندیم به محل مراسم ، بابا منو برگردوند خونه و خودش رفت . مانتو و روسری رو درآوردم که آماده و به بقیه ملحق بشم . حالا فکر کنید من با اون موهای بسته شده و آرایش شده مدام این روسری رو پوشیدم و درآوردم! زیاد به هم نریخت اما نیاز به ترمیم داشت . اول اومدم آرایشم رو تموم کنم بعد برم سراغ موهام که مامان گفت موهای منو هم ببند ! منم باید بگم به روی چشم دیگه ... موهای مامان رو همونطور ساده که خودش می خواست بستم و مامان راهی شد ... مجدد اومدم سر آرایش خودم . آرایش صورتم تموم شد و موهام رو ترمیم کردم . به همسری زنگ زدم که حرکت کن . اون مدت که همسری توی راه بود منم کیف و کفشم رو آماده کردم ، سِت زیورمو هم انداختم و توی فرصت باقی مونده با بابلیس حالت چتری جلو صورتم رو یه کمی بهتر کردم . همسری رسید ، کیک رو برداشتیم و رفتیم جشن نامزدی عمه کوچیکه من (مرضیه)...

وقتی رسیدم عمه دوربین رو داد دستم که فیلم بگیرم ! چون یه مجلس نامزدی کوچولو و خودمونی بود دیگه آوردن فیلمبردار و عکاس جایی نداشت ! روشنش کردم دیدم باتری نداره! میگم: اینکه شارژش تموم شده! میگه: نه توی خونه گذاشتم شارژ شده ! میگم : نه شارژ نداره حتما اشتباه کردی موقع شارژ یه مشکلی بوده و شارژ نشده ، خوب حالا شارژش رو بده . میگه : شارژرش رو از خونه نیاوردم !

با یک فِلاکتی با تَه مونده شارژ فیلم گرفتم که حد نداشت ! یه سری از صحنه ها رو با موبایل خودم گرفتم (آخه کیفیت دوربینش HD هست و خوبه). بدبختانه شارژ اون هم تموم شد . دیگه از روی ناچاری یه تعداد عکس هم با موبایل مامان گرفتیم که اونم بعد یه مدت شارژش تموم شد!

از اون طرف خواهر کوچیک داماد دائم می خواست فیلم و عکس داشته باشیم! ( الآن خیلی دارم خودمو کنترل می کنم و یه چیزایی رو نمیگم چون اگه به قول عمه چاکِ دهن ِ من باز بشه دیگه واویلا!)

سر ِ تقسیم کیک همون عمو محمد که ازش متنفرم اومد خودشو قاطی کرد و اعصابِ من شده بود عین آسمون آتیش بازی !

ما رسم داریم که شب نامزدی خونواده داماد باقلوا بیاره و عروس به مهمون ها تعارف می کنه . اونوقت فکر می کنم خونواده دامادِ مذکور یادش شده بود که خونواده داماد هست نه خونواده عروس !!!!!!!!!!!!!!! به جای باقلوا یه کیک بزرگ آورده بودن که خیلی هم زشت و بی ریخت بود ! تازه مزه جالبی هم نداشت (عروس خودش کیک نامزدی داره دیگه آوردن کیک معنی نداره )!

آخ آخ آخ ! در مورد گلی که واسه عروس آورده بودن اصلا حرف نزنم بهتره !

حالا چیزی که از همه بیشتر منو عصبانی کرد این بود که اون همه از صبح وقت گذاشتم روی لباس ، آرایش مو و آرایش صورت ولی تمام مدت روسری و مانتو داشتم !!!!!!!!!!! یعنی امکانش نبود که بخوام در بیارم !

دلم نمی خواد در مورد موقع برداشتن حجاب از سر عروس و بریدن کیک بگم که چقدر خونواده داماد ماست و بی روح و بی مزه و ... اَه ... .

فکر کنم همینجا این پست تموم بشه بهتره هر چی توی ذهنم اتفاقات رو مرور کنم بیشتر عصبی میشم !

2تا آرزو:

خدایا تمام جوون ها علی الخصوص مرضیه و آقا مهدی رو خوشبخت کن.

خدایا فرصت ازدواج راحت و خوب برای همه جوون ها علی الخصوص اسماء و نسرین (دختر عمه های من) مهیا کن.

آمین

حاشیه نوشت :

همه اعتراف کردن که داماد جدید به پای داماد قبلی یعنی شوهر من نمیرسه . اینقدر گفتن و بحث شد که ترسیدم چشمش کنن !

پ.ن 1:

خیلی توی ذوقم خورده و اصلا حوصله شکلک گذاشتن ندارم . حتی حوصله تعریف کردن مابقی اتفاقات رو هم ندارم .

پ.ن 2:

همیشه برام جای سوال هست که چرا من این همه لوازم آرایش دارم که از 70 درصدشون خوشم نمیاد ؟! باکس لوازم آرایشم با اینکه خیلی بزرگه دیگه جا نداره هر وقت هم یه چیزی می خوام باید تمامش رو خالی کنم تا پیدا بشه !

دل نوشت :

دلتنگی من تمام نمی شود ، همین که فکر کنم من و تو دو نفریم دل تنگ تر می شوم برای تو .




تاریخ : شنبه 91/5/28 | 2:43 صبح | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ