سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکشنبه مامان بزرگ محترم (مامانِ مامانم) یک دیگ آش گندم (بلغور) که نذر بچه دار شدن دایی جعفر بود بار گذاشته بودند و ما همه اونجا بودیم .

دایی و زن دایی الان صاحب یه جفت جنین در حال رشد هستن که همه آرزو می کنیم الهی سالم و صالح و خوش سیما باشند.

خونه ی مامان بزرگم از اون خونه قدیمی هاست که هنوز بافت قدیمی خودش رو حفظ کرده . من یه دنیا خاطره از اون خونه و حیاطش دارم .

بابابزرگ در حال همزدن آش گندم

(مامان بزرگ صدام زد ، آبگردون رو داد دستم و گفت بیا حاجتی داری بگو ... نمی دونم واقعیت داره یا نه و نمی دونم شماها بهش اعتقاد دارید یا نه اما موقع همزدن خیلی هاتون رو دعا کردم و بعدش حس خوبی داشتم . انگار منم دارم به این اعتقاد پیدا می کنم)

 باغچه خونه مامان بزرگ و بابابزرگ . مامانِ من عاشق این بادمجون ها هست

گل خرزهره که کلی باهاش خاطره دارم البته الان گل نداشت

وقتی گل داره پر از گلهای این شکلی میشه

بچه که بودم بابابزرگ این تاب رو زیر طاق انگور واسه من و امیر و دایی حمید ( دایی حمید یکسال از من کوچیکتره) درست کرده بودند و حالا حسانه و معین (بچه های خاله الهه) باهاش بازی می کنن .

اینم دختر خاله کوچولو من (حسانه) با لباس راحتی توی خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ ...




تاریخ : سه شنبه 91/5/24 | 10:0 صبح | نویسنده : Nurse | 14 نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ