قول داده بودم روز دوشنبه واسه نسرین یه کیک شکلاتی بپزم . این روزها روحیه ش خوب نبود از طرفی مثل من شکلات و فرآورده های کاکائویی رو خیلی دوست داره (با شعار هر چی کاکائو بیشتر بهتر ) .
نمی دونم واسه همه اینطوریه یا اینکه مرحله پخت کیک شکلاتی وقتی قرار باشه 50 درصدش کاکائو باشه واسه من یکی خیلی سخته . معمولا خیلی سخت پف می کنه و بعد از پخت وقتی میذاری توی یخچال یک سوم پفش می خوابه . تازه زمان پخت بیشتری هم می خواد و خیلی سریع دور کیک می سوزه .
خلاصه با تمام این دردسر هاش و با همون حالی که توی پست قبل گفتم صبح دوشنبه بعد از مرتب کردن یخچال ، شستن ظروف ، تمیز کردن کف آشپزخونه ، کابینت ، گاز و ... بدو رفتم خرید یک ظرف ماست شیرین و تخم مرغ و شکلات سفید (واسه تزئین کیک)
خریدم و شروع کردم (وقتی می خوام کیک یا شیرینی بپزم حتما باید محیطم تمیز ِ تمیز باشه).
تا ظهر کیک آماده شد . بعد از اینکه کیک توی یخچال موند و سردِ سرد شد تزئینش کردم . ساعت 2:30 آماده آماده بود . خیلی خسته شده بودم . روی تخت دراز کشیدم و چندتا کار کوچیک کامپیوتری انجام دادم.
ساعت 4:40 بود که نسرین تک زد و پشت سرش هم پیام داد که "من رسیدم خونه " منم جواب دادم "ساعت 5 حرکت می کنم" .
کیک رو گذاشتم توی ماشین ، کولر رو تا آخر زیاد کردم و تنظیمش کردم روی کیک ، سایه بون رو هم آوردم پایین که توی اون گرمای بعد از ظهر روکش شکلاتی کیک باز نشه ! به محض اینکه رسیدم کیک رو دادم و برگشتم . با تمام اصراری که کردن داخل نرفتم . اسماء و نسرین روزه نبودن و نمی خواستم به خاطر من معذب بشن در ثانی اینقدر از ظهر فکرم مشغول بود که توی مسیر یادم اومد فراموش کردم نماز ظهر و عصر رو بخونم !!! باید سریع برمی گشتم .
توی مسیر ِ برگشت نسرین پیام داد "خیلی خیلی خیلی خوشمزه شده مرررررررررررررسی
" پشت سرش هم اسماء پیام داد "خیلی خوشمزه بود عزیز دلم . دست گلت درد نکنه " . این وسط منم که می دونید دیگه زیر پوستی ذوق مرگ شده بودم
و خستگی از تنم رفت .
تا رسیدم خونه 6:20 شد . آخه خونه شون خیلی از خونه ما فاصله داره . سریع نماز رو خوندم و دوباره روی تخت دراز کشیدم . بدنم خیلی ضعف داشت . ساعت 7 بلند شدم یه سِری ظرف از پخت و پز کیک بود شستم ، یه کمی شربت پرتغال درست کردم ، غذا رو گرم کردم و دیگه اذان شد (ساعت7:53) .
موقع پختن کیک اینقدر که امیر غر زد که واسه کی داری کیک می پزی و چرا واسه من نیست ، دلم براش سوخت و یه کمی از کیک براش کنار گذاشتم . بعد از افطار آوردم تا به عنوان دسر بخوره . خورد و گفت خیلی خوشمزه و نرم شده بعد با یه حالت مثلا ناراحت که داره خودش رو لوس می کنه پرسید کیک رو واسه کی بُردی
؟ منم با خنده گفتم یه بار دیگه برات درست می کنم ولی حالا حالا ها نه! اونم مثل این بچه کوچولو ها نق نق کنان گفت نمی خوام من همون کیک رو می خوام !
7 شهریور تولدشه از الان توی فکرشم که روز تولدش براش چی کار کنم . باید با مامان برنامه ریزی کنیم یه جوری قبلش براش تولد بگیریم چون داره برای یه برنامه ای همون هوالی میره تهران که تاریخ دقیقش هم یادم نیست .
خلاصه بعد از افطار و نماز ، نشستم یه برنامه ریزی واسه سه شنبه کردم که قسمت منابع و مآخذ پایان نامه مسعود رو تکمیل کنم . داشتم به این فکر می کردم که سحری چی بخوریم دیدم اصلا انرژی ندارم توی آشپزخونه بایستم و آشپزی کنم ! یه کمی کباب شامی و جوجه فریز شده توی فریزر داشتیم گفتم با همونا یه کاریش می کنم . یکی دوتا کلیپ دیدم و خوابم برد ...
این بود تمام برنامه دوشنبه من ! قابل توجه اونایی که میگن تو تنبلی یا اینکه میگن مگه کارهای خونه چقدر زمان می بره ! روزم تموم شد نه کار ِ آنچنانی برای سحر کردم نه برای افطار نه اینکه به کارهایی که دوست داشتم رسیدم نه درس خوندم! آدم با خستگی که نمی تونه درس بخونه !
روز سه شنبه بعد از سحر نخوابیدم ، دوش گرفتم ، موهامو سشوار کشیدم
، چندتا کلیپ گذاشتم واسه دانلود ، ضد آفتاب و کرم لب و ...
گرمکن ورزشی رو پوشیدم، زباله ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم صندوق عقب ماشین تا توی مسیر که دارم میرم سایت ورزشی ، بندازم توی باکس های زباله که شهرداری کنار خیابون گذاشته ( طبق معمول امیر آقا به حرفم گوش نکردن و زباله ها رو شب بیرون نذاشتن! ) . ساعت 5:30 حرکت کردم
.
ساعت 7 ورزشم تموم شد و از سایت ورزشی بیرون اومدم . 7:45 خونه بودم . روی مبل خوابیدم و یک قسمت از Fringe و کلیپ هایی که دانلود شده بود رو تماشا کردم . بعد از اون چند صفحه از پایان نامه مسعود رو بررسی کردم
. چشمام سنگین شده بود یک ساعتی خوابیدم . بیدار شدم دوباره رفتم سراغ پایان نامه مسعود تا اذان ظهر ... نماز ظهر و عصر رو که خوندم رفتم توی آشپزخونه 2تا ران مرغ از فریزر درآوردم تا یَخِش باز بشه و یک پیمانه و نصفی هم برنج شستم و گذاشتم توی آب نمک خیس بخوره و مجدداً رفتم سراغ پایان نامه
.
حدود ساعت 4 بود که دیگه خسته شده بودم . سرمو بلند کردم دیدم آفتاب روی دیوار افتاده . خونه ما فقط چند ساعتی بعد از ظهر ها آفتاب میگیره بقیه روز نور هست اما اینطوری آفتاب نمیفته . خلاصه آفتاب رویِ دیوار تداعی این بود که الان یک بعد از ظهر تابستونی هست و مَنو بُرد به یاد گذشته ها ... بچه بودیم ، این حدود ساعت می نشستیم پای تلویزیون
تا برنامه کودک شروع بشه ، بابا از خواب بعد از ظهر بیدار می شد و مامان هندوانه یا خربزه با میوه های درختی جورواجور میاورد
... . یهویی دلم مامان و بابا خواست
... دلم برنامه کودک خواست ... .
بلند شدم تلویزیون رو روشن کردم و رفتم توی آشپزخونه چند تکه ظرف از سحر توی سینک ظرفشور بود شستم و شروع کردم به پخت و پز برای افطار ، همینطوری هر چند دقیقه یکبار یه نگاهی به تلویزیون مینداختم (عمو پورنگ و برنامه کودک هم گذاشت).
می خواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم . امیر مرغ زیاد دوست نداره به خاطر همین باید تمام سعی خودمو برای خوشمزه تر شدن و تزئین غذا می کردم که میلش بکشه . بعد از اون هم باید برای شربت خاکشیر ، خاکشیر ها رو می شستم و میذاشتم خیس بخوره . شستن خاکشیر هم که می دونید چه مکافاتی داره !
بیشتر کارام که تموم شد دوباره نشستم و مشغول پایان نامه مسعود شدم . کار بررسی و تایپ منابع مآخذ ِ مقدمه به علاوه 2 فصل اول تموم شد . 2 فصل دیگه مونده که دست خودش هست و من فعلا کاری نمی تونم براش بکنم .
ساعت 6:30 بود و تلویزیون داشت تبلیغ مراسم احیا شب نوزدهم رو میذاشت یهو به خودم اومدم نکنه امشب شب نوزدهم هست ؟! تقویم رو نگاه کردم دیدم بله !!! قرار بود واسه احیا برم حرم ولی دیگه دیر شده بود باید زودتر از اینا متوجه میشدم . هر چی فکر کردم دیدم نه امکانش نیست . بلند شدم برنج گذاشتم. زرشک و زعفرون رو هم آماده کردم . شربت خاکشیر هم آماده کردم یخ انداختم توش و گذاشتم توی یخچال ...
رفتم سراغ اعمال شب نوزدهم ببینم چه کارهایی می تونم انجام بدم.
افطار که کردیم سفره و ظرف های افطار رو جمع کردم . غسل و نماز و ... . سعی کردم تا جایی که می تونم اعمال این شب رو انجام بدم . با خودم گفتم همراه با تلویزیون یا رادیو قرآن سر میذارم که همینطوری که داشتم صلوات می فرستادم از خستگی خوابم برد .
سحری امیر شربت خاکشیر خورد و منم 2 قاشق از غذای افطار که مونده بود ...
اینم روز سه شنبه که تموم شد .
.: Weblog Themes By Pichak :.