سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

توی این روزها هیچ غذایی به دلم نمی شینه . یکی دو قاشق از هر غذایی می خورم بعدش حالم بده ! نمی دونم چه مرگم شده . اینطوری پیش بره بازم وزن کم می کنم بعد مادرشوهر محترم ناراحت میشه و مسعود رو دعوا می کنه که تقصیر تو هست ملیحه لاغر شده! البته بی تقصیر هم نیست ها ولی کلاً حال میده که مادرشوهر و پدرشوهر همیشه طرف تو رو بگیرنپوزخند. خدا حفظشون کنه .

دو سه روز هست شدیدا دلم آش رشته و سوپ جو می خواد . چون امیر سوپ دوست نداره منم نمی تونم واسه خودم تنهایی بپزم در نتیجه روز چهارشنبه در یک تصمیم یهویی رفتم یه ظرف سوپ و یه پرس جوجه از آشپزخونه کاظمی گرفتم . سوپ برای خودم و جوجه برای امیر . چشمتون روز بد نبینه ! گویا آشپزشون رو عوض کردن . به قدری این سوپ بدمزه بود که حد نداره تهوع‌آور دوباره همون جریان حالِ بد و ...

امروز صبح بعد از اینکه مسعود رو رسوندم برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم نشستم روی مبل ، داشتم فکر می کردم که واسه افطار چه کنم و چه نکنم ، که همش جلو چشمم آش رشته میومد . با خودم گفتم پاشم آش رشته بپزم شاید این یکی رو تونستم بخورم . زنگ زدم به مامان تا مقدار و دستور پختش رو بپرسم ولی هرچی زنگ زدم جواب نداد ! به بابا هم زنگ زدم که بپرسم مامی کجاست اونم جواب نداد ! ای دادِ بی داد ! گفتم خوب بخوام صبر کنم که دیر میشه پس از روی یکی از این دستور های پخت دنبال مقدار مواد آش رشته گشتم . رفتم بازار و یک کیلو سبزی آش و یک بسته نخود و یه سری خرت و پرت دیگه واسه خونه خریدم .

برگشتم خونه حبوبات رو خیس کردم بعد شروع کردم به پاک کردن سبزی که مامان زنگ زد . بله ! گویا تشریف برده بودن باغ و موبایلشون هم که قربونش بشم گاهی بود و نبودش یکیه !

وقتی جریان رو به مامان گفتم و همینطور مقدار موادی که آماده کردم، بهم گفت یک کیلو سبزی آش !!!؟وااااای گفتم خوب من چه می دونستم موبایلم که جواب ندادید .

بالاخره تصمیم به این شد که با همون مقدار درست کنم و اگه خوب شد یه کاسه هم واسه همسایه ببرم .

2 ساعت پاک کردن سبزی ها طول کشید ، یک ساعت هم شستنش ! (تا حالا از این کارا نکردم دیگه !) بعدش رفتم سراغ خورد کردن سبزی ، یهو به خودم اومدم دیدم ای بابا غذاساز که مشکل داره ! وای حالا باید یک کیلو سبزی رو با دست خورد می کردم ! منم که توی عمرم بیشتر دیدم که با دست خورد می کنند تا انجام داده باشم !

اومدم چاقو رو تیز کنم ، خوب که تیز شد با آخرین حرکت، چاقو رو زدم روی شصت دستم ! آخ مادرجان !گریه‌آور

بعد از پانسمان انگشتم و عایق بندی پانسمان، 1 ساعت و نیم داشتم سبزی خورد می کردم (شایدم بیشتر طول کشید دقیق نمی دونم) . نصف سبزی ها رو که خورد کردم شروع کردم به بد و بیراه گفتن به خودم :

آخه بی شعور ، نونت کم بود آبت کم بود آش درست کردنت چی بود ؟! شکر می خوری دفعه دیگه از این هَوَس ها کنی!

از دردِ کمر و مچ دستم به امان اومده بودم شصت دستمو هم که بریده بودم .

سبزی و نمک رو که ریختم به مامان زنگ زدم پرسیدم : یک قاشق غذاخوری نمک ریختم کافیه ؟ مامان گفت : نمک چرا ریختی ؟!وااااای گفتم : نباید می ریختم ؟! گفت : نه ! هم رشته ها شوره هم کشکی که می خوای روش بریزی تازه بخوای نمک هم بریزی یک قاشق مرباخوری نه غذاخوری ! گفتم : حالا چی کار کنم؟ترسیدم مامان گفت : 2تا سیب زمینی پوست بگیر بذار توی آش قبل از نیم ساعت بردار که باز نشه .

یه کم گذشت مامان خودش دوباره زنگ زد که سیب زمینی ها رو بردار دیگه خوبه حالا با خیال راحت رشته ها رو بریز شور نمیشه .

یه نفس راحت کشیدم . رشته ها رو ریختم . رشته که پخت، گاز رو خاموش کردم پیاز داغ رو آماده کردم و آش رو کشیدم توی ظرف . به مامان زنگ زدم که: مامان ببرم واسه حاج خانوم (همسایه) ؟ بد نشده باشه ! مامان گفت: نه ببر اشکالی نداره .

لباس پوشیدم و یک کاسه دادم به حاج خانوم و گفتم ببخشید اگه خوب نشده بذارید روی حساب ناشی بودنم . اونم تشکر کرد و از حال مامان پرسید و سلام رسوند و ... . حالا اومدم خونه دوباره شروع کردم به سرزنش خودم که : آخه اعتماد به نفس، اگه خوب نشده باشه چی ؟!

تا موقع افطار هزار جور فکر توی سرم اومد .

اذان گفتن و موقع افطار شد . یک بشقاب برای امیر کشیدم و به محض اینکه قاشق اول رو گذاشت دهنش ، با استرس پرسیدم : چطوره؟! گفت : فکر می کنم سبزیش یه کمی بیشتر شده . خودم چند قاشقی خوردم و احساس کردم همه حبوباتش پخته ولی نخودش بیشتر می پخت بهتر بود ...

یک بشقاب خوردم . الان هم علاوه بر اینکه مجددا حالم بده عصبانی هستم و اینجوری دلم شکست

 از خودم انتظار بیشتری داشتم به خاطر همین هم الان ناراحتم . اگه مامان بود و چاره ای داشتم تا یک ماه دیگه حتی واسه آب خوردن هم توی آشپزخونه نمی رفتم ...

سحری برای امیر همبرگر میذارم فکر نمی کنم خودم بتونم بخورم .

اینم عکس آش ِ من :

عکس نوشت :

  آقا اینایی که روش ریختم (وسطش) پیاز داغ هست ها !!!!! اشتباه لپی نشه فکر کنید سبزیه ! آخه بهناز جون اومد بهم گفت سبزی هاش درشته ! دونه های سبزی کاملا پخته چیزی ازش معلوم نیست به خدا !

ذوق مرگ نوشت :

یه عمه کوچولو دارم که  2 سال و اَندی (یعنی همون دو سال و چندماه) از من کوچیکتره . خیلی دختر خوبیه . یه مدت درگیر خواستگاری و این حرفا بود تا بالاخره گزینه مناسب خودش رو پیدا کرد . قراره عید فطر توی حرم امام رضا (ع) عقدشون رو بخونن و بعد از عید هم یک جشن بله برون کوچولو و خودمونی براشون ترتیب میدن . 2 سال دیگه هم با خوشی و سلامتی میرن زیر یک سقف و اون موقع یه جشن مفصل گرفته میشه . وای این چند روز بهش فکر می کنم اینقده ذوق می کنم که نگو ...

وای عروسی

اینقدر هوس عروسی داشتم ! از عروسی رفتن اون قسمتش که باید خودتو آماده کنی و لباس بخری و نوع آرایش و ... رو انتخاب کنی از همه بیشتر دوست دارم .

اونجوری نگام نکنید ! ما به دلایل ناخوشایندی که اصلا دلم نمی خواد الان توضیح بدم خونواده و فامیل کم جمعیتی هستیم از این اتفاقا زیاد نمیفته واسه همین هم دارم ذوق مرگ میشم .




تاریخ : جمعه 91/5/13 | 8:43 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ