سفارش تبلیغ
صبا ویژن


7am:

آخه چی بگم به این کارخونه های بی ملاحظه ی ایرانی که وسایل و مواد طبی رو می سازند ؟! آخه بی شرف میمیری اگه جنس خوب دست هموطنت بدی ؟! سرنگ داده دست مردم که نشتی داره بعد اونوقت اون بدبخت از خیلی چیزای زندگیش زده که بتونه یه آمپول حدود یک میلیون رو تهیه کنه حالا یه سرنگ بی ارزش نشتی داره و نصف ماده تزریقی هدر میره ! خوب این چه کاریه که می کنید ؟! حالا میگن جنس ایرانی هم بخرید وقتی وجدان ندارند چطوری میشه بهشون اعتماد کرد؟!

8am :

استاد در حالی که انگشتش رو بالا آورده و تکون میده میگه : یک نمره از همتون کم می کنم و به خانم خورسندی (من) و خانم خدادادی (فرشته) یک نمره اضافه می کنم چون هر روز صبح می بینم که EKG(نوار قلب) های بیمار شما تنبل ها رو دارند میگیرند !

دهانم از تعجب باز مونده بود  و نمی دونستم باید چی بگم و هم گروهی ها طوری منو نگاه می کردن که یعنی همه ی تقصیر ها گردن من هست !
آقای فروغی منش در حالی که عصبانی بود رو به من گفت : باشه حالا که اینطوری شد من دیگه دست نمی زنم ...
من همچنان تعجب زده از برخورد استاد ... آخه فکر نمی کردم اینطوری بشه فقط می خواستم کارها جلو بیفته یعنی چی؟... 

12:06pm :

دارم فکر می کنم چقدر شخصیتم شبیه خانم K شده !
وقتی یه دانش آموز راهنمایی (متوسطه) بودم عاشق خانم K شده بودم اما بعد به دلایلی ازش بدم اومد
شاید اگه با مسعود ازدواج نمی کردم حتی ظاهر و رفتارم هم با خانم K یکی شده بود ! آخه شخصیت و خواسته های مسعود با اون دسته از امیال من که شبیه خانم K هست مغایرت داره و شاید این یه شانس بزرگ توی زندگیم باشه ... هر چند محدودم می کنه ولی این محدودیت خوبه ...

2:04pm :

استیفن : چی شده ؟
الینا : جدیدا جوری حس می کنم که انگار هر دفعه که کسی از این خونه میره بیرون احتمالش هست که دیگه نتونه برگرده خونه .

(من خیلی وقت ها توی زندگیم حسی شبیه این حس الینا دارم ... یک اضطراب همیشگی و یک ترس از دست دادن کسانی که برام مهم هستن)

2:10pm :

مت : خب ... استیفن
الینا : اون زندگی منو نجات داد ، می دونی که . هیچوقت اینو بهت نگفتم . شبی که ماشین پدر و مادرم از پل سقوط کرد استیفن منو نجات داد
مت : پس حس می کنی انگار بهش مدیونی ؟
الینا : نه . اینطور نیست . این ... بعد از تصادف یه جورایی حس کردم که نمی دونم دیگه باید چطوری زندگی کنم . انگار نمی خواستم . ولی بعد از بودن با استیفن ...یه جورایی انگار اینو فهمیدم . و این همون چیزیه که عشق باید باشه . تو باید عاشق کسی باشی که خوشحالت می کنه که زنده ای .
مت : خب پس مشکل چیه ؟
 الینا : مشکل دیمن ِ . من وقتی پیش اونم از پا در میام و می دونم که نمی تونم عاشق جفتشون باشم . می دونم که اشتباهه ، ولی من ... اگه یکی رو انتخاب کنم ، اونوقت اون یکی رو از دست میدم . و دیگه نمی خوام هیچکس رو از دست بدم . من ... من فقط ... آرزوم اینه که کاش مامانم اینجا بود و یه کم راهنماییم می کرد .

5:30pm :

نوشیدن یک لیوان آب آلبالو پشت پنجره ی بارون زده در حالی که نیمه باز هست و می تونی بوی نم بارون رو حس کنی...




تاریخ : دوشنبه 91/2/25 | 10:33 عصر | نویسنده : Nurse | نظر

  • آنکولوژی | اخبار وب | تیم بلاگ