امروز روز سوم بعد از عمل بود.
تا بعد از ظهر همین امروز (که گذشت ...) درد زیادی داشتم ، از برنامه ی درسی عقب افتادم ، و حتی در صحبت کردن هم عاجز بودم . البته هنوز هم نمی تونم بیشتر از چند کلمه حرف بزنم که فقط مامان ، آقا مسعود و بعضی از نزدیکانم متوجه میشن که چی میگم.
حدود ساعت 16 امروز گلو درد ، سردرد و گوش درد و ... به نهایت خودش رسیده بود و امانم رو بریده بود طوری که دونه های اشک بدون اختیار از چشمام جاری می شد . دوست نداشتم بابا اشک های منو ببینه ولی واقعا دست خودم نبود . هر چی تلاش کردم نتونستم دردم رو پنهون کنم . اینجا بود که بابا از جاش بلند شد و چند دقیقه بعد با کیفش برگشت ... معاینه ، اندازه گیری فشار خون ، اندازه گیری درجه حرارت و بعد ... 2تا پنی سیلین 6.3.3 عضلانی ، یک دگزامتازون عضلانی ، 2قاشق شربت ایبوپروفن ، یه مسکن قوی ...
یه مقدار سرحال اومدم و بعد شروع کردم به نوشتن تا اول از همه تجربه و دید خودم رو برای اولین بار به عنوان یک بیمار در مورد رفتار کادر درمانی در بیمارستان بنویسم .
حدود ساعت 22 روز چهارشنبه خانم دکتر x با یک لبخند پر از نشاط اومد به ملاقاتم.
من با مامان و بابا رفته بودیم توی محوطه بیمارستان تا یه مقدار حال و هوا عوض کنم . یهو دیدیم سرپرستار از پنجره طبقه دوم داره داد میزنه : آقای دکتر ... آقای دکتر ... خانم دکتر x اومدن دختر خانومتون رو ببینند.
3تایی رفتیم طبقه سوم . خانم دکتر رو توی راهرو دیدیم . یک آبسلانگ دستش بود ، تا منو دید با همون لبخند قشنگش گفت : سلام عزیزم . زود دهانت رو باز کن می خوام همین جا معاینه کنم .
بعد از معاینه گفت : خونریزی که نداشته تا فردا روی حلقت مامبران سفید تشکیل میشه ، اصلا نگران نشو ، عادی هست و خوب میشه ، ... (بعد هم در مورد توصیه ها و محدودیت های غذایی و همینطور داروها برام توضیح داد)
چند ثانیه سکوت ... (انگار خانم دکتر داشت فکر می کرد و ما هم این سکوت رو نشکستیم)
... خانم دکتر رو به بابا کرد و گفت : دکتر ، من از نظر قانونی نمی تونم مرخصش کنم ولی شما رضایت نامه رو امضا کن ، ببرش ...
منو میگی ؟! خوشحال! داشتم بال در میاوردم !
وای چقدر سخته به عنوان یک بیمار توی بیمارستان بمونی !!!
...
باخودم عهد بستم دیگه بدون لبخند بالای سر هیچ بیماری حاضر نشم . توی این مدت که روی اون تخت بودم واقعا معجزه ی لبخند رو حس کردم .
چهارشنبه از صبح تا شب با پزشک و پرستار های زیادی برخورد داشتم (البته این دفعه به عنوان بیمار).
- پزشک با محبت ...
- پزشک با ابهت ...
- پزشک خندون و شاد که همش سعی داشت با حرفای طنزش منو بخندونه و ترس و اضطراب قبل از عمل رو از من دور کنه...
پرستار ...
- یک پرستار بی دقت و بی مسئولیت که کلی اعصابم از بی احتیاطی هاش به هم ریخت . توی پانسمان ، موقع دارو دادن ، موقع تزریقات و ... هیچ کدوم از کارهاش روی اصول و درست نبود ! ...
- یک پرستار مهربون ، دلسوز و با محبت با یک لبخند دلنشین و یک آرامش بی نظیر توی صداش که تمام کارها رو از روی اصول و کاملا با دقت و آسپتیک انجام می داد.
- یک پرستار بی تفاوت ...
- یک پرستار ... !!! بهتره بگم یک روبات پرستار ! انگار روح در کالبد این بنده خدا نبود ! مثل روبات کارها رو انجام می داد البته کارش بد نبود ولی من به عنوان یک بیمار چنین پرستاری رو اصلا نمی پسندم . پرستاری هم علم هست هم هنر . پرستار باید بتونه با مددجوی خودش یک ارتباط معقول توی چهارچوب اخلاق بر قرار کنه ...
- یک پرستار عصبانی ... !!!
- یک پرستار که فقط انگاری استخدام شده بود که بیمار ها رو بخندونه و شاد کنه . خدا خیرش بده نشاط توی اتاق بیمارها می آورد ...
- یک پرستار عاشق ... عشق به کارش رو می شد توی نگاه هاش و رفتارش کاملا حس کرد.
- یک پرستار فوق العاده مومن ، دلسوز و با دقت ...
و اما من ...
یاد گرفتم که :
لبخند کم هزینه ترین ، پرانرژی ترین ، موثر ترین و بدون عارضه ترین اکسیر معجزه گر است و من دیگر هیچ گاه فراموش نخواهم کرد
.: Weblog Themes By Pichak :.