امسال جشن تمام مناسبت ها چند روز جلوتر برگذار شد!
تولد امیر سه شنبه 7 شهریور هست و اون روز مامان و بابا مشهد نیستن به خاطر همین امشب قراره تولدش رو تبریک بگیم .
ساعت 8 صبح رفتم خرید مواد کیک و از همه مهمتر نون بستنی (از نوع قیفی ، برای تزئین کیک ) ولی هر چی گشتم نون بستنی گیرم نیومد. آخه می خواستم کاملاً برشته و تیره رنگ باشه ، توی فروشگاه قنادی چیزی که می خواستم بود اما نامرد گفت من جعبه ای می فروشم نمی تونم واسه 3 تا دونه در جعبه رو باز کنم . منم بی خیال اون کیکی که توی ذهنم بود شدم . رفتم بانک با پول هایی که مامان و بابا و مسعود داده بودن که هدیه تولدش رو بخرم یک کارت هدیه گرفتم و برگشتم خونه . کادو تولد ماجراها داره ! اول قرار بود براش Book Book (یه نوع کیف دستی مخصوص Iphone هست) به علاوه یک محافظ صفحه برای Ipad ش بگیرم .مامان گفت برای Ipad ش یه قلم بگیر ، دیشب دیدم قصد خرید یه کوله پشتی با برند CAT رو داره . خلاصه موندم چی کار کنم از طرفی ترسیدم بخرم بعد مثلا از رنگش خوشش نیاد . با خودم گفتم بذار هر چی پول مامان و بابا و مسعود به من دادن یه کارت هدیه بگیرم که هر چی خودش دوست داشت بخره . خودمم یه کیک شکلاتی براش می پزم .
خلاصه برگشتم خونه .
9 صبح رفتم توی آشپزخونه و 4 بعد از ظهر اومدم بیرون ! کیک رو پختم و تزئین کردم ، نهار درست کردم ، ظرف ها رو شستم بعدش هم کف آشپزخونه و روی کابینت رو تمیز کردم . می خواستم روی کیکش بنویسم تولدت مبارک ولی چون خودش خونه بود نقشه لُو می رفت .
از ظهر گیر داده من کیک می خوام پس کِی قراره بخوریمش؟! منم میگم وقتی مامان و بابا بیان خونه . اونم با اعتراض میگه نه اونا شب میان ! دیره ! خلاصه جای کیک سر ِ منو خورد ! الان هم رفت بیرون و من یه نفس راحت کشیدم .
اینم کیک و کادو :
می دونم خیلی خوشکل نشده ولی بهم حق بدید ! چون تقریباً همه چیزش اولین بود !
اولین دفعه بود که یک کیک فیلینگ دار شکلاتی درست کردم (فیلینگ همون موادی هست که بین دو تا لایه کیک می ریزن . فیلینگ این کیک ترکیبی هست از مغز بو داده فندق ، خورده های کیک و باتر کریم سویسی ) ، اولین بار بود که قیف و ماسوره دستم می گرفتم برای تزئین کیک و اولین باری بود که باتر کریم سویسی با طعم نسکافه درست کردم !
تازه کارم دیگه ... امیدوارم طعمش خوب شده باشه
پ.ن1 :
همسری امشب نمی تونه بیاد . مامان و باباش رفتن تهران میگه خونه خالی می مونه خطر داره
پ.ن2 :
دلم می خواد واسه شب یلدا امسال یه کیک بزرگ درست کنم به شکل هندوانه ... اونوقت نصفش رو بذارم خونه خودمون و نصفش رو هم ببرم خونه پدر شوهرم ... آخه تولد بابا هم شب یلداست یعنی 2 تا مناسبت داره .
پ.ن3 :
امیر اومد . قسمت جدید قهوه تلخ رو گرفته . جای ِ همسری خالی .
پ.ن 4 :
تولد امیر هم تموم شد .
بابا و امیر گفتن کیکم واقعا خوشکل و خوشمزه شده و مامان هم گفت ترشی نخوری یه چیزی میشی
بابا اول که کیک رو دید فکر نمی کرد خودم درست کرده باشم . (جلو بابا هیچ وقت هنرهای خودمو رو نکرده بودم )
برای اینکه فیلینگشو ببینید عکس برشش رو گذاشتم البته با موبایل گرفتم نور هم کم بود خیلی خوب نشد.
اینم برش کیک :
ببخشید عکس سمت چپ یه کمی اطرافش به هم ریخته هست. آخه عجله ای بود ولی از سمت راستی که ظرف رو تمیز کردم بهتر افتاد واسه همین هر دوتاش رو گذاشتم.
پ.ن 5 :
در جواب همه دوستانی که براشون سوال پیش اومده این ملیحه که از خونه داری و آشپزی بدش میاد پس این کاراش چیه و ... باید بگم :
من هنوزم میگم از خونه داری و آشپزی بدم میاد و به نظرم عمرم توی این کارها تلف میشه ولی از خلق چیزای جدید ، از خلاقیت، از هنر و از هر چیزی که باید برای انجامش فکرت رو کار بگیری خوشم میاد . از تنوع خوشم میاد .
و اما از پختن کیک تا جایی که باید از روی دستور و کاملاً تکراری کاری رو انجام بدم متنفرم حتی شاید باورتون نشه ولی وقتی از فر میاد بیرون ازش بدم میاد ! حاضر نیستم خورده های اطرافش رو بخورم ! همین یکی از دلایلی هست که فکرمو خلاق نگه دارم تا ببینم از این جسم زشت چطور میشه یه چیزی درست کرد که خوش آب و رنگ و دوست داشتنی باشه . از این مرحله که باید کار فکری انجام بدم خوشم میاد . از اینکه ذهنم حالتی جستجوگر پیدا کنه خوشم میاد .
ولی همیشه نمی تونم این کار رو با همه ی غذاها و کارهای خونه انجام بدم .
جارو زدن ، شستن لباس و ظروف جایی برای خلاقیت نداره . قرمه سبزی رو شما نمی تونی به شیوه های مختلف بپزی از خودت چیزی اضافی یا کم کنی چون مطمئناً به نتیجه مطلوبی نمی رسی . تزئین آنچنانی هم نمیشه روش انجام داد .
این کارها رو میشه توی شیرینی پزی و اندکی توی درست کردن دسر ها داشته باشی . خوب آدم که نمی تونه دائم دسر و شیرینی بپزه یا حتی اگر هم بشه هر روز از این چیزها درست کنی می دونید اگه قرار باشه بخوریشون چه فاجعه ای پیش میاد!!؟؟
تازه فکر می کنم اگه قرار بود هر روز از این چیزا بپزم از همین هم زده می شدم . چون گهگاهی هست ازش بدم نمیاد .
پس می بینید که این اندک ذوق ِ من برای درست کردن دسر و شیرینی و کیک هیچ ربطی به خونه داری نداره !
آرامش ...
از اون چیزایی هست که هیچی نمی تونه جاش رو پر کنه .
مسعود کنار صافکار ایستاده و با موبایلش نور برای کار کردن صافکار رو بیشتر می کنه تا بتونه بهتر و راحتتر کارش رو انجام بده . من توی ماشین نشستم ، دارم مازیار فلاحی گوش میدم و عجیب آرومم! آرامشی که مدتهاست توی زندگیم نبود .اینقدر از داشتن این آرامش خوشحالم که گاهی یک حلقه کوچیک از اشک چشمام رو پر می کنه .
نزدیک غروب بود . داشتیم می رفتیم حرم امام رضا (ع) ، موقع ورود به پارکینگ شماره 1 چند نفر که نوبت و قانون سرشون نمیشد می خواستن بپیچن جلو ما و بدون صف وارد پارکینگ بشن . مسعود نمی تونه ببینه کسی حقش رو بخوره و طبق معمول خیلی خیلی عصبانی شد و به خودش هم فشار آورد . از اون آدم های بی فرهنگ دفاع نمی کنم ولی این هم خوب نیست که نتونیم روی عصبانیتمون کنترل داشته باشیم ...
خلاصه اون آقای نامحترم با پررویی تمام مالید به گلگیر سمت چپ جلو ماشینمون و باعث شد گلگیر به داخل فرو بره ... حالا ما اینجاییم تا رفعش کنیم . هر چند مسعود گفت لازم نیست و نمی خواست که بیایم پیش صافکار ولی من اصرار کردم چون دوست نداشتم هر دفعه چشمش میفته دوباره اون ناراحتی توی ذهنش تکرار بشه .
کار صافکار تموم شد . خیلی خوب شد . صافکار آدم خیلی خوب و با وجدانی هست . قبلاً هم برای کار دیگه ای پیشش اومده بودیم . پولی که برای دستمزد گرفت واقعاً کمتر از ارزش کارش بود . الهی هر چی می خواد و هر چی که به صلاحش هست و نمی دونه خدا بهش بده . الهی زندگیش پر از آرامش و شادی و سلامتی باشه .
مسعود میگه از اینکه تو پیاده شدی و ازش تشکر کردی خیلی خوشحال شد . مسعود بیشتر از من این چیزا رو متوجه میشه .من خیلی متوجه این موضوع نشدم ولی دوست داشتم از کاری که برامون کرده خوشحال و راضی باشه ...
خدایا آرامش و سلامتی را جامه ای برای تمام روزهای زندگی ما قرار بده ...
آمین
اینجا حیدریه ، ما نشستیم توی مصلی منتظر شروع دعا و نماز عید فطر ...
یه خانمی پشت سرم نشسته با همون لهجه خراسانی برای بغل دستیش میگه که یادش شده قرصش رو بخوره . بغلی هم در جوابش میگه اینجا اورژانس هست شاید داشته باشن . بعد ادامه میده قرص فشار می خوای ؟ جواب میده : نِه مُو تب مالت دِرُم (نه من تب مالت دارم) . چشمام از حدقه زد بیرون با خودم میگم حالا درسته تب مالت از انسان به انسان منتقل نمیشه ولی راضی نیستیم شما با این حالتون توی یه محیط پر ازدحام زیر این آفتاب ...!!!
...
الان به نظر شما وقتی من امام جماعت رو قبول ندارم حتی ازش متنفر هم هستم نمازی که دارم پشت سرش می خونم درسته ؟!
...
دلم می خواست نماز عید رو شهر خودم باشم
...
طبق معمول یه نفر میکروفون چسبیده به دستش و چونه ش گرم شده داره چرند میگه ...
...
ساعت 7 و نیم هست هنوز تازه از بلندگو اعلام می کنه یه نکته بگم که بعد بریم سراغ نماز !!! دستش درد نکنه از ساعت 6 معطلیم تازه می خواد یه نکته بگه بعد نماز !
...
نماز تموم شد و خطبه ها شروع شد .
همه دارند زیراندازهاشون رو جمع می کنن که برن . مامان برای چندتاشون توضیح میده که خطبه ها جزء نماز هست و نمازشون بدون خطبه ناقص میشه . انگار خودشون می دونن ولی با یک لبخند جواب میدن : خوب مردها دارن میرن چی کار کنیم !
خانوم جلویی زیر اندازش رو تکان میده و همه گرد و خاکش رو توی ریه های ما و چند نفری که نشستیم می کنه ! با ناراحتی میگم : خانوم آروم ! تکان نده اون زیر انداز رو ! نمی بینی ما رو اینجا ؟! (مامان هم با من همراهی کرد) . در جواب یه لبخند تحویل داد و زیر اندازش رو محکم تر تکاند !
خدایاااااااااااااااا! من نمی تونم و نمی خوام بین این مردم بی شعور و بی فرهنگ زندگی کنم !
خدا جون کمک کن همسرم کارش درست بشه و بتونه بیاد مشهد اونجا با هم زندگیمون رو شروع کنیم نه توی این خراب شده !
نمی دونم بابا از این شهر و مردمش چی دیده که اینقدر پابندش شده !
نه اینکه مردم مشهد همشون با فرهنگ باشن ها! ولی اینقدر بزرگ هست که هر گوشه اون فرهنگی داره و آدم می تونه اونجایی زندگی کنه که مردمش هم سطح خودش باشن .
...
از مامان می پرسم کِی برمی گردیم مشهد ؟ مامان میگه صبحونه رو بخوریم حرکت می کنیم . منم به مسعود پیام میدم که آماده بشه .
...
وای نفس نفس نفس ، آخیش برگشتیم مشهد . هیچ جا وطن آدم نمیشه ...
جشن نامزی عمه مرضیه هم تموم شد ...
شاید باورتون نشه ولی بدجوری خورده توی ذوقم ! (جز یه قسمت خیلی کوچیک)
ساعت 12 برگشتیم خونه و من با حالت ناراحت شروع کردم به پاک کردن لاک ناخن هام بعد از اون هم صورتم رو با شیر پاک کن و صابون از آرایش پاک کردم و با روغن نارگیل پوست صورت و دستهام رو ماساژ دادم . رسید نوبت موهام؛ گیره ها و پنس ها رو در آوردم و موهام رو آزاد کردم اما اصلاً حوصله دوش گرفتن و پاک کردن موس و ژل از موهام رو نداشتم ...
مینی تاب روشن کردم به 4 تا کامنت خونده نشده جواب دادم . حین جواب دادن کامنت ها، به نسرین و اسما و مهتاب میس کال دادم که البته به جای مهتاب اشتباهاً به عمه فاطمه میس خورد ! در ادامه هم پیامک بازی و ... که این پیامک بازی واقعاً برای روحیه م خوب بود . یه مقدار ِ زیادی از ناراحتی من فروکش کرد.
حالا بگو چرا ناراحت ؟
از اول هفته درگیر این مراسم هستیم . هرچی به آخر هفته نزدیک می شد استرس و کارها هم بیشتر می شد . طوری که روز پنجشنبه واقعاً داشتم کم میآوردم . اینقدر که خونواده ی داماد بی برنامه ، بی خیال و بی فکر بودن که برنامه ما رو هم به هم ریختن . ناچار روز پنجشنبه و جمعه نهایت فشار به همه ، مخصوصاً من و عمه فاطمه و عمه مرضیه اومد.
پنجشنبه از صبح تا افطار من ، عمه فاطمه ، عروس خانوم ، یه چند ساعتی آقا داماد و اندکی هم مادربزرگ محترم دنبال خرید لباس ، کفش ، کادو ، سفارش کیک نامزدی ، اصلاح عروس و تنظیم وقت آرایشگاه برای روز جمعه بودیم ! فکر کنید که قرار بود همسری برای افطار بیاد خونمون و من دقیقاً تا 7:15 هنوز بیرون بودم در حالی که ساعت 7 و نیم اذان مغرب بود ...
جمعه که همین روزی که گذشت باشه من دیگه خودمو از خیلی کارها کنار کشیدم. می دونستم اگه بیشتر از این خودمو درگیر کنم برام پشیمونی به بار میاره . با تمام این حرفها و تصمیم ها باز هم تحویل گرفتن کیک نامزدی از قنادی ، آوردن عروس خانوم از آرایشگاه ، عکاسی و اندکی فیلم برداری اونم با کُلی دردسر که خواهم گفت افتاد روی دوش من !
حدود ساعت 10 صبح روز جمعه همسری با دوستش رفت راهپیمایی، منم در یک اقدام ناباورانه تصمیم گرفتم خودم موهامو درست کنم . آخه وقتی میری آرایشگاه دلشون که به حال موهای تو نمی سوزه ! از حرارت بالا و چسب مو و مواد شیمیایی زیاد استفاده می کنند که تمام پوست سرت رو می پوشونه و ریشه مو داغون میشه ! منم که تازه ریزش موهام رفع شده اصلاً حاضر نبودم برم زیر دست آرایشگر ...
خلاصه از همون 10:30 صبح شروع کردم به بیگودی گذاشتن موهام ، بعدش هم بخور برای صورتم گذاشتم ، با سرکه سیب پاک سازی کردم و با روغن نارگیل ماساژ دادم . بعد از اون یک ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر بود . ناخونامو لاک زدم و با اکلیل طراحی کردم . کم کم بیگودی ها رو باز کردم . موهامو جمع و باز درست کردم . یه گریم کوچولو روی صورتم انجام دادم که دیدم ساعت 7 شد!!! همسری زنگ زد که نمی خوای بری کیک رو بگیری ؟! منم گفتم 10 دقیقه دیگه اینجا باش . زنگ زدم به موبایل مرضیه (عمه) ، مهتاب جواب داد پرسیدم چقدر دیگه طول میکشه؟ گفت 1ساعت و نیم دیگه!!!!!!! گفتم یعنی چی؟! یک ساعت و نیم دیگه ؟! قرار بود 7:30 آماده باشه !!!! که از مرضیه نِدا اومد اگه مسعود آقا نمی تونن بیان ما خودمون میایم! گفتم : دیگه همینم مونده که عروس خودش تاکسی بگیره از آرایشگاه بیاد! نه خیر اگه مسعود هم نتونه من با بابا میام دنبالتون! (حالا این وظیفه داماد هست نه من یا هر کسی دیگه! می بینید تو رو خدا!)
هیچی دیگه ، من و همسری کیک رو گرفتیم و اومدیم خونه ما ، همسری رفت و گفت مراسم شروع شد زنگ بزن بیام .
افطار کردم و نماز هم خوندم . هنوز یه کم آرایش صورتمو شروع کرده بودم که مرضیه (عمه/عروس خانوم) زنگ زد 10 دقیقه دیگه بیا دنبالم ! سریع لباس پوشیدم بابا رو صدا زدم حرکت کردیم به سمت آرایشگاه ...
مرضیه رو رسوندیم به محل مراسم ، بابا منو برگردوند خونه و خودش رفت . مانتو و روسری رو درآوردم که آماده و به بقیه ملحق بشم . حالا فکر کنید من با اون موهای بسته شده و آرایش شده مدام این روسری رو پوشیدم و درآوردم! زیاد به هم نریخت اما نیاز به ترمیم داشت . اول اومدم آرایشم رو تموم کنم بعد برم سراغ موهام که مامان گفت موهای منو هم ببند ! منم باید بگم به روی چشم دیگه ... موهای مامان رو همونطور ساده که خودش می خواست بستم و مامان راهی شد ... مجدد اومدم سر آرایش خودم . آرایش صورتم تموم شد و موهام رو ترمیم کردم . به همسری زنگ زدم که حرکت کن . اون مدت که همسری توی راه بود منم کیف و کفشم رو آماده کردم ، سِت زیورمو هم انداختم و توی فرصت باقی مونده با بابلیس حالت چتری جلو صورتم رو یه کمی بهتر کردم . همسری رسید ، کیک رو برداشتیم و رفتیم جشن نامزدی عمه کوچیکه من (مرضیه)...
وقتی رسیدم عمه دوربین رو داد دستم که فیلم بگیرم ! چون یه مجلس نامزدی کوچولو و خودمونی بود دیگه آوردن فیلمبردار و عکاس جایی نداشت ! روشنش کردم دیدم باتری نداره! میگم: اینکه شارژش تموم شده! میگه: نه توی خونه گذاشتم شارژ شده ! میگم : نه شارژ نداره حتما اشتباه کردی موقع شارژ یه مشکلی بوده و شارژ نشده ، خوب حالا شارژش رو بده . میگه : شارژرش رو از خونه نیاوردم !
با یک فِلاکتی با تَه مونده شارژ فیلم گرفتم که حد نداشت ! یه سری از صحنه ها رو با موبایل خودم گرفتم (آخه کیفیت دوربینش HD هست و خوبه). بدبختانه شارژ اون هم تموم شد . دیگه از روی ناچاری یه تعداد عکس هم با موبایل مامان گرفتیم که اونم بعد یه مدت شارژش تموم شد!
از اون طرف خواهر کوچیک داماد دائم می خواست فیلم و عکس داشته باشیم! ( الآن خیلی دارم خودمو کنترل می کنم و یه چیزایی رو نمیگم چون اگه به قول عمه چاکِ دهن ِ من باز بشه دیگه واویلا!)
سر ِ تقسیم کیک همون عمو محمد که ازش متنفرم اومد خودشو قاطی کرد و اعصابِ من شده بود عین آسمون آتیش بازی !
ما رسم داریم که شب نامزدی خونواده داماد باقلوا بیاره و عروس به مهمون ها تعارف می کنه . اونوقت فکر می کنم خونواده دامادِ مذکور یادش شده بود که خونواده داماد هست نه خونواده عروس !!!!!!!!!!!!!!! به جای باقلوا یه کیک بزرگ آورده بودن که خیلی هم زشت و بی ریخت بود ! تازه مزه جالبی هم نداشت (عروس خودش کیک نامزدی داره دیگه آوردن کیک معنی نداره )!
آخ آخ آخ ! در مورد گلی که واسه عروس آورده بودن اصلا حرف نزنم بهتره !
حالا چیزی که از همه بیشتر منو عصبانی کرد این بود که اون همه از صبح وقت گذاشتم روی لباس ، آرایش مو و آرایش صورت ولی تمام مدت روسری و مانتو داشتم !!!!!!!!!!! یعنی امکانش نبود که بخوام در بیارم !
دلم نمی خواد در مورد موقع برداشتن حجاب از سر عروس و بریدن کیک بگم که چقدر خونواده داماد ماست و بی روح و بی مزه و ... اَه ... .
فکر کنم همینجا این پست تموم بشه بهتره هر چی توی ذهنم اتفاقات رو مرور کنم بیشتر عصبی میشم !
2تا آرزو:
خدایا تمام جوون ها علی الخصوص مرضیه و آقا مهدی رو خوشبخت کن.
خدایا فرصت ازدواج راحت و خوب برای همه جوون ها علی الخصوص اسماء و نسرین (دختر عمه های من) مهیا کن.
آمین
حاشیه نوشت :
همه اعتراف کردن که داماد جدید به پای داماد قبلی یعنی شوهر من نمیرسه . اینقدر گفتن و بحث شد که ترسیدم چشمش کنن !
پ.ن 1:
خیلی توی ذوقم خورده و اصلا حوصله شکلک گذاشتن ندارم . حتی حوصله تعریف کردن مابقی اتفاقات رو هم ندارم .
پ.ن 2:
همیشه برام جای سوال هست که چرا من این همه لوازم آرایش دارم که از 70 درصدشون خوشم نمیاد ؟! باکس لوازم آرایشم با اینکه خیلی بزرگه دیگه جا نداره هر وقت هم یه چیزی می خوام باید تمامش رو خالی کنم تا پیدا بشه !
دل نوشت :
دلتنگی من تمام نمی شود ، همین که فکر کنم من و تو دو نفریم دل تنگ تر می شوم برای تو .
یکشنبه مامان بزرگ محترم (مامانِ مامانم) یک دیگ آش گندم (بلغور) که نذر بچه دار شدن دایی جعفر بود بار گذاشته بودند و ما همه اونجا بودیم .
دایی و زن دایی الان صاحب یه جفت جنین در حال رشد هستن که همه آرزو می کنیم الهی سالم و صالح و خوش سیما باشند.
خونه ی مامان بزرگم از اون خونه قدیمی هاست که هنوز بافت قدیمی خودش رو حفظ کرده . من یه دنیا خاطره از اون خونه و حیاطش دارم .
بابابزرگ در حال همزدن آش گندم
(مامان بزرگ صدام زد ، آبگردون رو داد دستم و گفت بیا حاجتی داری بگو ... نمی دونم واقعیت داره یا نه و نمی دونم شماها بهش اعتقاد دارید یا نه اما موقع همزدن خیلی هاتون رو دعا کردم و بعدش حس خوبی داشتم . انگار منم دارم به این اعتقاد پیدا می کنم)
باغچه خونه مامان بزرگ و بابابزرگ . مامانِ من عاشق این بادمجون ها هست
گل خرزهره که کلی باهاش خاطره دارم البته الان گل نداشت
وقتی گل داره پر از گلهای این شکلی میشه
بچه که بودم بابابزرگ این تاب رو زیر طاق انگور واسه من و امیر و دایی حمید ( دایی حمید یکسال از من کوچیکتره) درست کرده بودند و حالا حسانه و معین (بچه های خاله الهه) باهاش بازی می کنن .
اینم دختر خاله کوچولو من (حسانه) با لباس راحتی توی خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ ...
حتی اگر بی حجابی حلال باشد، عقلانی نیست
مراجعه شود به سخنرانی حجت الاسلام محسن قرائتی پیرامون خانواده در قرآن کریم (حرم مطهر امام رضا علیه السلام)
تا حالا شده از کرم ، کرم پودر ، ریمل ، مداد ابرو ، مداد چشم ، پنکیک و ... کلا از آرایش کردن خسته بشید و دلتون بخواد همه رو جز چندتا که خیلی از رنگ و مارکش خوشتون میاد بریزید بیرون؟! دلتون بخواد صورت طبیعی خودتون باشه بدون هیچ رنگ اضافی اما از عکس العمل اطرافیان به خاطر این تغییر بزرگ واهمه داشته باشید؟!
من الان دقیقا همین حس رو دارم و قبل از اینکه بیام اینجا بنویسم یه پنج شش تا قلم از لوازم آرایشی که البته یه مدت نسبتا زیادی از تاریخ خریدشون گذشته بود رو ریختم بیرون !
خیلی دلم می خواد توی روزهای عادی هیچی روی صورتم نزنم و با یک ضد آفتاب یا مرطوب کننده سبک و یه رژ خیلی کم حال (اینم برای اینکه دیگه خیلی رنگ و رو پریده نباشم) واسه خودم راحت باشم.
ولی به چند دلیل خیلی برام سخته اول اینکه اکثرا تا حالا صورت و حتی موهای منو اینطوری بی رنگ ندیدن براشون طبیعی بودن من غیر طبیعی هست ! یه جورایی بدون آرایش شدیداً رنگ و رو پریده به نظر میام برای اطرافیان! دوم اینکه خوب من الان متأهلم و شوهرم دل داره دیگه ! اگه جامعه به این داغونی نبود من اینقدر معذب نبودم . وقتی توی خیابون خانومای نامحترم با هزار رنگ و لعاب و لباس های وحشتناک ظاهر میشن، وقتی مَردِت که بیرون داره صبح تا شب کار می کنه و مجبوره با خیلی هاشون به سبب کارش برخورد داشته باشه یا حتی بدتر از اون اینکه توی فامیل و دوست و آشنا پر شده از اینجور خانوما و اجباراً باید با خیلی ها رابطه نزدیک هم داشته باشیم ، چطوری من می تونم اونو راضی نگه دارم که چشمش دنبال ظواهر این آدمای بی قید نره ؟! مسلّماً مرد اگه مرد خوبی باشه و اگه چشمش سیر باشه حتی اگه این افراد رو ببینه براش بی ارزشه . خوب چطوری می تونی چشم و دل همسرت رو سیر نگه داری ؟ وقتی به خودت برسی . چطوری باید به خودت برسی ؟ با همین مواد شیمیایی پر عارضه که اسمش مواد آرایشی هست . خوب پس چاره زیادی ندارم
فقط اگه همون مورد دوم که گفتم وجود نداشت مورد اول رو خودم حل می کردم.
با اینکه من همیشه بهترین مارک لوازم آرایشی که توی بازار موجود هست رو خریداری می کنم و فوق العاده روی تاریخ مصرفش حساس هستم ولی دارم آثار مخربش رو حس می کنم . چه بسا آثاری که حالا حالا ها مشخص نمیشه و بعدها ازَش می خورم و نمی فهمم از کجا خوردم
والله من نسبت به اکثر کسانی که آرایش می کنن خیلی کمتر از این مواد استفاده کردم و فقط 4 ساله که تا این اندازه مصرف دارم ! سوال برام پیش میاد اینایی که سالهاست صبح تا شب توی این مواد شیمیایی غرق هستن (که اکثرشون همون خانوم های نامحترم هستن) واقعا تغییر و تخریب رو حس نمی کنن؟! یا براشون مهم نیست؟! یا چاره ای ندارن؟! یا اینکه پوستشون مثل پوست کرگدن می مونه ؟! و یا زیبایی و سلامتیشون رو از سر راه آوردن؟!
پیری زودرس تنها یکی از آثار مخرب مواد آرایشی
یه مدتی هست که سعی می کنم خیلی کمتر از مواد آرایشی استفاده کنم . اما کاش میشد اصلا چیزی روی پوستم نزنم.
خیلی دلم می خواد چاره ای برای این موضوع پیدا کنم . اگه شما هم چیزی به ذهنتون رسید خوشحال میشم بدونم.
پ.ن1: اونایی که می خوان پیشنهاد کنند از مواد آرایشی استفاده کنم که به گفته فروشنده و تولید کننده کاملاً گیاهی هست لطفا به خودشون زحمت ندن و اگه خودشون هم خام این تبلیغات شدن، خیلی براشون متأسفم ! باید بگم همین مواد به اصطلاح گیاهی چند برابر بقیه ضرر داره و این تبلیغات همش چرند هست.
پ.ن2: در جواب همه ی دوستانی که میان میگن تو که نماز و روزه داری و تو که فلان و ... چرا بیرون از خونه آرایش می کنی فقط توی خونه آرایش کن و ... بگم :
عزیز دلم اول برگرد دوباره متن رو بخون چون اصلا متوجه نشدی من از چی نالیدم ! دوم اینکه اگه توی خونه آرایش کنم دیگه این مواد شیمیایی با اون خطرات وحشتناکشون به من آسیب نمی رسونن؟! من تقریبا 90 درصد لوازم آرایشی بهداشتیم رو برای توی خونه استفاده می کنم و اونم فقط برای زمان هایی که شوهرم پیشم هست . ولی این چیزی از آسیب این مواد کم نمی کنه! من فوق العاده مصرف لوازم آرایشم توی خونه بالاست و این فقط به خاطر اینه که باید با دختر ها و زن های هزار رنگ اون بیرون رقابت کنم که همسرم کمبودی نبینه! اون که نمی دونه پشت اون نقاب های خوش آب و رنگ چطور موجودی هست ! چشم بند هم نمی تونم براش بذارم که مبادا موقع کار یا معاشرت های خانوادگی و دوستانه چشمش به یه نمونه از این موارد نیفته ! می تونم؟!
پ.ن3 : رفع ابهام کنم : همسرم فوق العاده مرد پاک و خوبی هست این ترس و رقابتی که من دارم از اون چیزی که شما توی ذهنتون ممکنه نقش ببنده کاملا جداست .
پ.ن4 : دوستان گلم ؛ عزیزان دلم ؛ آرایش چه غلیظ چه رقیق سلامت رو به خطر میندازه . من خیلی روی آرایش غلیظ تأکید ندارم ! شما چه فقط کرم پودر بزنی چه کرم پودر و پنکیک بزنی و چه کرم پودر و پنکیک و رژگونه بزنی و ... در هر حال آسیبی که می خواد برسه میرسه . به نظر من کم و زیاد هم نداره .
قول داده بودم روز دوشنبه واسه نسرین یه کیک شکلاتی بپزم . این روزها روحیه ش خوب نبود از طرفی مثل من شکلات و فرآورده های کاکائویی رو خیلی دوست داره (با شعار هر چی کاکائو بیشتر بهتر ) .
نمی دونم واسه همه اینطوریه یا اینکه مرحله پخت کیک شکلاتی وقتی قرار باشه 50 درصدش کاکائو باشه واسه من یکی خیلی سخته . معمولا خیلی سخت پف می کنه و بعد از پخت وقتی میذاری توی یخچال یک سوم پفش می خوابه . تازه زمان پخت بیشتری هم می خواد و خیلی سریع دور کیک می سوزه .
خلاصه با تمام این دردسر هاش و با همون حالی که توی پست قبل گفتم صبح دوشنبه بعد از مرتب کردن یخچال ، شستن ظروف ، تمیز کردن کف آشپزخونه ، کابینت ، گاز و ... بدو رفتم خرید یک ظرف ماست شیرین و تخم مرغ و شکلات سفید (واسه تزئین کیک)
خریدم و شروع کردم (وقتی می خوام کیک یا شیرینی بپزم حتما باید محیطم تمیز ِ تمیز باشه).
تا ظهر کیک آماده شد . بعد از اینکه کیک توی یخچال موند و سردِ سرد شد تزئینش کردم . ساعت 2:30 آماده آماده بود . خیلی خسته شده بودم . روی تخت دراز کشیدم و چندتا کار کوچیک کامپیوتری انجام دادم.
ساعت 4:40 بود که نسرین تک زد و پشت سرش هم پیام داد که "من رسیدم خونه " منم جواب دادم "ساعت 5 حرکت می کنم" .
کیک رو گذاشتم توی ماشین ، کولر رو تا آخر زیاد کردم و تنظیمش کردم روی کیک ، سایه بون رو هم آوردم پایین که توی اون گرمای بعد از ظهر روکش شکلاتی کیک باز نشه ! به محض اینکه رسیدم کیک رو دادم و برگشتم . با تمام اصراری که کردن داخل نرفتم . اسماء و نسرین روزه نبودن و نمی خواستم به خاطر من معذب بشن در ثانی اینقدر از ظهر فکرم مشغول بود که توی مسیر یادم اومد فراموش کردم نماز ظهر و عصر رو بخونم !!! باید سریع برمی گشتم .
توی مسیر ِ برگشت نسرین پیام داد "خیلی خیلی خیلی خوشمزه شده مرررررررررررررسی
" پشت سرش هم اسماء پیام داد "خیلی خوشمزه بود عزیز دلم . دست گلت درد نکنه " . این وسط منم که می دونید دیگه زیر پوستی ذوق مرگ شده بودم
و خستگی از تنم رفت .
تا رسیدم خونه 6:20 شد . آخه خونه شون خیلی از خونه ما فاصله داره . سریع نماز رو خوندم و دوباره روی تخت دراز کشیدم . بدنم خیلی ضعف داشت . ساعت 7 بلند شدم یه سِری ظرف از پخت و پز کیک بود شستم ، یه کمی شربت پرتغال درست کردم ، غذا رو گرم کردم و دیگه اذان شد (ساعت7:53) .
موقع پختن کیک اینقدر که امیر غر زد که واسه کی داری کیک می پزی و چرا واسه من نیست ، دلم براش سوخت و یه کمی از کیک براش کنار گذاشتم . بعد از افطار آوردم تا به عنوان دسر بخوره . خورد و گفت خیلی خوشمزه و نرم شده بعد با یه حالت مثلا ناراحت که داره خودش رو لوس می کنه پرسید کیک رو واسه کی بُردی
؟ منم با خنده گفتم یه بار دیگه برات درست می کنم ولی حالا حالا ها نه! اونم مثل این بچه کوچولو ها نق نق کنان گفت نمی خوام من همون کیک رو می خوام !
7 شهریور تولدشه از الان توی فکرشم که روز تولدش براش چی کار کنم . باید با مامان برنامه ریزی کنیم یه جوری قبلش براش تولد بگیریم چون داره برای یه برنامه ای همون هوالی میره تهران که تاریخ دقیقش هم یادم نیست .
خلاصه بعد از افطار و نماز ، نشستم یه برنامه ریزی واسه سه شنبه کردم که قسمت منابع و مآخذ پایان نامه مسعود رو تکمیل کنم . داشتم به این فکر می کردم که سحری چی بخوریم دیدم اصلا انرژی ندارم توی آشپزخونه بایستم و آشپزی کنم ! یه کمی کباب شامی و جوجه فریز شده توی فریزر داشتیم گفتم با همونا یه کاریش می کنم . یکی دوتا کلیپ دیدم و خوابم برد ...
این بود تمام برنامه دوشنبه من ! قابل توجه اونایی که میگن تو تنبلی یا اینکه میگن مگه کارهای خونه چقدر زمان می بره ! روزم تموم شد نه کار ِ آنچنانی برای سحر کردم نه برای افطار نه اینکه به کارهایی که دوست داشتم رسیدم نه درس خوندم! آدم با خستگی که نمی تونه درس بخونه !
روز سه شنبه بعد از سحر نخوابیدم ، دوش گرفتم ، موهامو سشوار کشیدم
، چندتا کلیپ گذاشتم واسه دانلود ، ضد آفتاب و کرم لب و ...
گرمکن ورزشی رو پوشیدم، زباله ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم صندوق عقب ماشین تا توی مسیر که دارم میرم سایت ورزشی ، بندازم توی باکس های زباله که شهرداری کنار خیابون گذاشته ( طبق معمول امیر آقا به حرفم گوش نکردن و زباله ها رو شب بیرون نذاشتن! ) . ساعت 5:30 حرکت کردم
.
ساعت 7 ورزشم تموم شد و از سایت ورزشی بیرون اومدم . 7:45 خونه بودم . روی مبل خوابیدم و یک قسمت از Fringe و کلیپ هایی که دانلود شده بود رو تماشا کردم . بعد از اون چند صفحه از پایان نامه مسعود رو بررسی کردم
. چشمام سنگین شده بود یک ساعتی خوابیدم . بیدار شدم دوباره رفتم سراغ پایان نامه مسعود تا اذان ظهر ... نماز ظهر و عصر رو که خوندم رفتم توی آشپزخونه 2تا ران مرغ از فریزر درآوردم تا یَخِش باز بشه و یک پیمانه و نصفی هم برنج شستم و گذاشتم توی آب نمک خیس بخوره و مجدداً رفتم سراغ پایان نامه
.
حدود ساعت 4 بود که دیگه خسته شده بودم . سرمو بلند کردم دیدم آفتاب روی دیوار افتاده . خونه ما فقط چند ساعتی بعد از ظهر ها آفتاب میگیره بقیه روز نور هست اما اینطوری آفتاب نمیفته . خلاصه آفتاب رویِ دیوار تداعی این بود که الان یک بعد از ظهر تابستونی هست و مَنو بُرد به یاد گذشته ها ... بچه بودیم ، این حدود ساعت می نشستیم پای تلویزیون
تا برنامه کودک شروع بشه ، بابا از خواب بعد از ظهر بیدار می شد و مامان هندوانه یا خربزه با میوه های درختی جورواجور میاورد
... . یهویی دلم مامان و بابا خواست
... دلم برنامه کودک خواست ... .
بلند شدم تلویزیون رو روشن کردم و رفتم توی آشپزخونه چند تکه ظرف از سحر توی سینک ظرفشور بود شستم و شروع کردم به پخت و پز برای افطار ، همینطوری هر چند دقیقه یکبار یه نگاهی به تلویزیون مینداختم (عمو پورنگ و برنامه کودک هم گذاشت).
می خواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم . امیر مرغ زیاد دوست نداره به خاطر همین باید تمام سعی خودمو برای خوشمزه تر شدن و تزئین غذا می کردم که میلش بکشه . بعد از اون هم باید برای شربت خاکشیر ، خاکشیر ها رو می شستم و میذاشتم خیس بخوره . شستن خاکشیر هم که می دونید چه مکافاتی داره !
بیشتر کارام که تموم شد دوباره نشستم و مشغول پایان نامه مسعود شدم . کار بررسی و تایپ منابع مآخذ ِ مقدمه به علاوه 2 فصل اول تموم شد . 2 فصل دیگه مونده که دست خودش هست و من فعلا کاری نمی تونم براش بکنم .
ساعت 6:30 بود و تلویزیون داشت تبلیغ مراسم احیا شب نوزدهم رو میذاشت یهو به خودم اومدم نکنه امشب شب نوزدهم هست ؟! تقویم رو نگاه کردم دیدم بله !!! قرار بود واسه احیا برم حرم ولی دیگه دیر شده بود باید زودتر از اینا متوجه میشدم . هر چی فکر کردم دیدم نه امکانش نیست . بلند شدم برنج گذاشتم. زرشک و زعفرون رو هم آماده کردم . شربت خاکشیر هم آماده کردم یخ انداختم توش و گذاشتم توی یخچال ...
رفتم سراغ اعمال شب نوزدهم ببینم چه کارهایی می تونم انجام بدم.
افطار که کردیم سفره و ظرف های افطار رو جمع کردم . غسل و نماز و ... . سعی کردم تا جایی که می تونم اعمال این شب رو انجام بدم . با خودم گفتم همراه با تلویزیون یا رادیو قرآن سر میذارم که همینطوری که داشتم صلوات می فرستادم از خستگی خوابم برد .
سحری امیر شربت خاکشیر خورد و منم 2 قاشق از غذای افطار که مونده بود ...
اینم روز سه شنبه که تموم شد .
آقا من از آشپزی و ظرف شستن و جارو کشیدن و هر چیزی که توی دایره خونه داری هست متنفرم .
اَه ! خسته شدم دیگه ! هر چی سعی می کنم نمیشه ! تمام عمر ِ تحملم یک هفته هست . بعد از یک هفته مثل الان می زنم به جاده خاکی! دلم می خواد هر چی توی آشپزخونه هست بریزم توی کیسه و بندازم زباله دونی از همه چی خسته میشم به همه غر می زنم دلم می خواد از خونه بزنم بیرون و دیگه هیچ وقت بر نگردم .
ای خدا جون حکمتت رو شکر ... فقط همینو به من بگو اگه من زن هستم و اگه کار خونه داری برای من هست پس چرا تحمل و تواناییش رو توی وجودم نذاشتی یا حالا که با این ویژگی ها منو آفریدی چرا مونث آفریدی ؟؟؟؟؟
نمی تونم ... نمی تونم ... نمی تونم ...
بعد هی شماها بیاید بگید برید خونه خودتون ! برم خونه خودم که چه غلطی بکنم ؟!هان ؟! هاااااااااان؟!
صبح تا شب بیرون کار کنم ولی دست به خونه داری نزنم .
دلم می خواد خونه تمیز و مرتب باشه ، ظرف ها توی جاظرفی از تمیزی برق بزنه ، وقتی کمدم رو باز می کنم تمام لباس هام اتو زده و تمیز باشه ، تمام کفشام تمیز و واکس زده و اسپری زده ، خونه بوی خوش بده و ... و اونوقت من فقط زمانم برای خودم باشه و کارایی که ازشون لذت می برم .
چند ساله دارم سعی می کنم به خودم تلقین کنم که "من می تونم" "من لذت می برم" و...
اما نمیشه ... نشد دیگه ... خسته شدم ...
---------------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : سرم درد می کنه . عصبی هستم .
پ.ن 2 : پشت تلفن سر دختر عمه م الکی داد زدم اونم طفلی قطع کرد .
پ.ن 3 : هیچ کس منو نمی فهمه فقط همه ازم انتظار دارند . بابا منم می خوام اونطوری باشم اما نمیشه خوب چی کار کنم ؟! سعی خودمو کردم دیگه ... 4 سال کلنجار رفتم با خودم به نظرتون کمه واسه تغییر ؟! نمیشه دیگه ... نمیشه ...
پ.ن 4 : امیر عصبانی شد از دستم و داد زد : تو چته ؟! چرا پاچه میگیری ؟!
پ.ن 5 : از ماه رمضون هم دیگه خسته شدم . هان ؟! چیه ؟! حرف بدی زدم ؟! می خوای دروغ بگم که نه خیلی دوسش دارم اصلا هم خسته نشدم ؟! ای بابا داره از جونم میره ! الان ساعت 8 صبح هست جون ندارم از روی تخت بلند بشم ! روزه نگیرم ؟! اونوقت کی می خواد این همه روزه قرض رو بگیره ؟! شما گردن میگیری ؟! پس می بینی که چاره ای نیست . از بچگی (منهای 2 یا 3 سال) ماه رمضون از نیمه که می گذشت من دیگه تمام زندگیم مختل می شد ! خوب این چه روزه ای ؟!
توی این روزها هیچ غذایی به دلم نمی شینه . یکی دو قاشق از هر غذایی می خورم بعدش حالم بده ! نمی دونم چه مرگم شده . اینطوری پیش بره بازم وزن کم می کنم بعد مادرشوهر محترم ناراحت میشه و مسعود رو دعوا می کنه که تقصیر تو هست ملیحه لاغر شده! البته بی تقصیر هم نیست ها ولی کلاً حال میده که مادرشوهر و پدرشوهر همیشه طرف تو رو بگیرن. خدا حفظشون کنه .
دو سه روز هست شدیدا دلم آش رشته و سوپ جو می خواد . چون امیر سوپ دوست نداره منم نمی تونم واسه خودم تنهایی بپزم در نتیجه روز چهارشنبه در یک تصمیم یهویی رفتم یه ظرف سوپ و یه پرس جوجه از آشپزخونه کاظمی گرفتم . سوپ برای خودم و جوجه برای امیر . چشمتون روز بد نبینه ! گویا آشپزشون رو عوض کردن . به قدری این سوپ بدمزه بود که حد نداره دوباره همون جریان حالِ بد و ...
امروز صبح بعد از اینکه مسعود رو رسوندم برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم نشستم روی مبل ، داشتم فکر می کردم که واسه افطار چه کنم و چه نکنم ، که همش جلو چشمم آش رشته میومد . با خودم گفتم پاشم آش رشته بپزم شاید این یکی رو تونستم بخورم . زنگ زدم به مامان تا مقدار و دستور پختش رو بپرسم ولی هرچی زنگ زدم جواب نداد ! به بابا هم زنگ زدم که بپرسم مامی کجاست اونم جواب نداد ! ای دادِ بی داد ! گفتم خوب بخوام صبر کنم که دیر میشه پس از روی یکی از این دستور های پخت دنبال مقدار مواد آش رشته گشتم . رفتم بازار و یک کیلو سبزی آش و یک بسته نخود و یه سری خرت و پرت دیگه واسه خونه خریدم .
برگشتم خونه حبوبات رو خیس کردم بعد شروع کردم به پاک کردن سبزی که مامان زنگ زد . بله ! گویا تشریف برده بودن باغ و موبایلشون هم که قربونش بشم گاهی بود و نبودش یکیه !
وقتی جریان رو به مامان گفتم و همینطور مقدار موادی که آماده کردم، بهم گفت یک کیلو سبزی آش !!!؟ گفتم خوب من چه می دونستم موبایلم که جواب ندادید .
بالاخره تصمیم به این شد که با همون مقدار درست کنم و اگه خوب شد یه کاسه هم واسه همسایه ببرم .
2 ساعت پاک کردن سبزی ها طول کشید ، یک ساعت هم شستنش ! (تا حالا از این کارا نکردم دیگه !) بعدش رفتم سراغ خورد کردن سبزی ، یهو به خودم اومدم دیدم ای بابا غذاساز که مشکل داره ! وای حالا باید یک کیلو سبزی رو با دست خورد می کردم ! منم که توی عمرم بیشتر دیدم که با دست خورد می کنند تا انجام داده باشم !
اومدم چاقو رو تیز کنم ، خوب که تیز شد با آخرین حرکت، چاقو رو زدم روی شصت دستم ! آخ مادرجان !
بعد از پانسمان انگشتم و عایق بندی پانسمان، 1 ساعت و نیم داشتم سبزی خورد می کردم (شایدم بیشتر طول کشید دقیق نمی دونم) . نصف سبزی ها رو که خورد کردم شروع کردم به بد و بیراه گفتن به خودم :
آخه بی شعور ، نونت کم بود آبت کم بود آش درست کردنت چی بود ؟! شکر می خوری دفعه دیگه از این هَوَس ها کنی!
از دردِ کمر و مچ دستم به امان اومده بودم شصت دستمو هم که بریده بودم .
سبزی و نمک رو که ریختم به مامان زنگ زدم پرسیدم : یک قاشق غذاخوری نمک ریختم کافیه ؟ مامان گفت : نمک چرا ریختی ؟! گفتم : نباید می ریختم ؟! گفت : نه ! هم رشته ها شوره هم کشکی که می خوای روش بریزی تازه بخوای نمک هم بریزی یک قاشق مرباخوری نه غذاخوری ! گفتم : حالا چی کار کنم؟
مامان گفت : 2تا سیب زمینی پوست بگیر بذار توی آش قبل از نیم ساعت بردار که باز نشه .
یه کم گذشت مامان خودش دوباره زنگ زد که سیب زمینی ها رو بردار دیگه خوبه حالا با خیال راحت رشته ها رو بریز شور نمیشه .
یه نفس راحت کشیدم . رشته ها رو ریختم . رشته که پخت، گاز رو خاموش کردم پیاز داغ رو آماده کردم و آش رو کشیدم توی ظرف . به مامان زنگ زدم که: مامان ببرم واسه حاج خانوم (همسایه) ؟ بد نشده باشه ! مامان گفت: نه ببر اشکالی نداره .
لباس پوشیدم و یک کاسه دادم به حاج خانوم و گفتم ببخشید اگه خوب نشده بذارید روی حساب ناشی بودنم . اونم تشکر کرد و از حال مامان پرسید و سلام رسوند و ... . حالا اومدم خونه دوباره شروع کردم به سرزنش خودم که : آخه اعتماد به نفس، اگه خوب نشده باشه چی ؟!
تا موقع افطار هزار جور فکر توی سرم اومد .
اذان گفتن و موقع افطار شد . یک بشقاب برای امیر کشیدم و به محض اینکه قاشق اول رو گذاشت دهنش ، با استرس پرسیدم : چطوره؟! گفت : فکر می کنم سبزیش یه کمی بیشتر شده . خودم چند قاشقی خوردم و احساس کردم همه حبوباتش پخته ولی نخودش بیشتر می پخت بهتر بود ...
یک بشقاب خوردم . الان هم علاوه بر اینکه مجددا حالم بده عصبانی هستم و اینجوری
از خودم انتظار بیشتری داشتم به خاطر همین هم الان ناراحتم . اگه مامان بود و چاره ای داشتم تا یک ماه دیگه حتی واسه آب خوردن هم توی آشپزخونه نمی رفتم ...
سحری برای امیر همبرگر میذارم فکر نمی کنم خودم بتونم بخورم .
اینم عکس آش ِ من :
عکس نوشت :
آقا اینایی که روش ریختم (وسطش) پیاز داغ هست ها !!!!! اشتباه لپی نشه فکر کنید سبزیه ! آخه بهناز جون اومد بهم گفت سبزی هاش درشته ! دونه های سبزی کاملا پخته چیزی ازش معلوم نیست به خدا !
ذوق مرگ نوشت :
یه عمه کوچولو دارم که 2 سال و اَندی (یعنی همون دو سال و چندماه) از من کوچیکتره . خیلی دختر خوبیه . یه مدت درگیر خواستگاری و این حرفا بود تا بالاخره گزینه مناسب خودش رو پیدا کرد . قراره عید فطر توی حرم امام رضا (ع) عقدشون رو بخونن و بعد از عید هم یک جشن بله برون کوچولو و خودمونی براشون ترتیب میدن . 2 سال دیگه هم با خوشی و سلامتی میرن زیر یک سقف و اون موقع یه جشن مفصل گرفته میشه . وای این چند روز بهش فکر می کنم اینقده ذوق می کنم که نگو ...
وای عروسی
اینقدر هوس عروسی داشتم ! از عروسی رفتن اون قسمتش که باید خودتو آماده کنی و لباس بخری و نوع آرایش و ... رو انتخاب کنی از همه بیشتر دوست دارم .
اونجوری نگام نکنید ! ما به دلایل ناخوشایندی که اصلا دلم نمی خواد الان توضیح بدم خونواده و فامیل کم جمعیتی هستیم از این اتفاقا زیاد نمیفته واسه همین هم دارم ذوق مرگ میشم .
.: Weblog Themes By Pichak :.