ماجراي جالبيه وقتي متاهلي و واست خواستگار پيدا ميشه . براي من هيچ وقت پيش نيومد چون من از روز عقدم تا حالا هيچ وقت موقع بيرون رفتن حلقه م رو از دستم درنياوردم . حلقه م رو خيلي دوست دارم و خوب باالطبع با وجود حلقه هيچ کس جرات خواستگاري نداره . جالبي کار من اين بود که چند روزي که واسه عقدم مرخصي بودم چند تا از همکارا به عنوان خواستگار رفته بودن پيش هم اتاقيم که اون بهشون گفته بوده مرغ از قفس پريد و دير اومدين . رفته مرخصي واسه عقدش !!!!!!!!!! يادمه يکيشون تا مدتها وقتي مي ديدم از ته دلش آه مي کشيد و با حسرت نگاهم مي کرد اخرشم از بيمارستانمون رفت . منم مي دونستم خواستگارمه ولي خوب خودش دير گفت و ...

(ددي باز آبرومـو برده:|)
بيخي !
از سـومـ عيد مي رمـ :)

نه بابا من مگـه درس خونمـ که تيپ درس خون بگيـرمـ ؟!

شايد تمام اين دنيا ،

مکث قصه گو باشد

ميــــــان

“يکي بود… يکي نبود.. ”

منتظرتم خوشحال ميشم به ما بپيوندي